این درخت رو می بینی؟؟ انگار غم همه ی دنیا رو داره به دوش می کشه...
+ چرا؟
- برگ هاش زرد شده... انگار داره همه ی وجودش رو دونه به دونه از دست میده... نابود شدنشون رو می بینه... صدای خرد شدن خاطره هاش زیر پای مردم این شهر رو می شنوه و هیچی نمیگه...
+ به نظرم این درخت خیلی خوشبخته... کاش ما آدما هم مثل این درخت بودیم...
- چرا؟؟
+ چون درخت ها به از دست دادن عادت کردن... چون اگه زرد بشن، اگه از روزای خوب و شادشون دور بشن ، اگه از دست بدن مطمئن هستن یه روز که خیلی دیر نیست دوباره سبز میشن ، دوباره به دست میارن و زندگی بهشون بر میگرده ولی ما آدما چی؟ ما وقتی از دست میدیم وقتی زرد میشیم وقتی از روزای خوبمون دور میشیم معلوم نیست کی دوباره میتونیم سبز بشیم...
- چرا بغض کردی؟ زندگی تو که سبز سبزه
+ آره از بیرون همه زندگیمو سبز میبینن چون رنگش کردم که خودم رو محکم و قوی نشون بدم ولی شبا وقتی خودم هستم و خودم ، فقط رنگ زرد تو زندگیم میبینم... اونجاست که خاطرات گذشته، خاطرات سبز، رنگ موهات رو سفید می کنه
- چی میشه که زندگیمون زرد میشه؟
+ قدر سبز بودنمون رو نمی دونیم ... فکر می کنیم سبز بودنمون همیشگیه
- تو چرا زرد شدی؟
+ کسی که سبز نگهم داشته بود رو از دست دادم
- بهت نمیاد کسی رو از دست بدی
+ آدما اونی که نشون میدن نیستن به تو هم نمیاد انقدر سوال بپرسی
-باشه سوال آخر... چی شد که از دست دادیش؟
+ همیشه اینطوره که چیزی رو که سخت به دست بیاری سخت از دستش میدی... راحت به دست آوردمش
| حسین حائریان |