[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :181
بازدید دیروز :204
کل بازدید :862796
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/19
5:10 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

روزی که از این شهر رفت گفته بود دیگر پایم را اینجا نمی گذارم... 

گفته بود اولین شرط فراموشی این است که به جایی که خاطره ساختی برنگردی

گفته بود این شهر میدان مین خاطراتم هست...  گفته بود برگشتنم یعنی نابود شدن

همه ی این ها را گفته بود ولی بازی سرنوشت او را انداخته بود وسط میدان مین... 

پنج سالی گذشته بود...  شهر کمی عوض شده بود...  چند کافه و رستوران آن دوران مشاور املاک شده بودند این یعنی چند مین خنثی شده...  اما هنوز دریا بود...  دانشکده بود...ساندویچ هایدا بود ... پل قرار بود...

از آن رفاقت صمیمی دوران دانشکده یک پیام تبریک تولد و عید مانده بود... 

دیدن شماره اش به اندازه ی کافی چشم هایم را گرد کرده بود که به جای سلام گفت مهمون نمی خوای؟ 

مهمانم شد...  از آن پسر شوخ و خندان و خوشتیپ تبدیل شده بود به یک مرد جدی و خشک...  به جای کانورس کفش ورنی پا کرده بود و به جای تی شرت و شلوار جین ، کت و شلوار... عجیب عوض شده بود

رفتیم دانشکده تا کارهای اداری اش را انجام دهد...  از آنجا رفتیم کنار دریا...  به عادت قدیم نهار ساندویچ هایدا خوردیم و از پل قرار هم گذشتیم...  روی تمام خاطرات مین گذاری شده قدم زد...  منفجر نشد... انگار مین تمام خاطرات خنثی شده بود...  منتظر بودم که سراغ یار قدیمش را بگیرد... از آن دوران حرف بزند ... همان دورانی که می گفت بهترین دوران زندگیش بوده... اما سکوت کرده بود

شب وقتی داشت بر می گشت نگاهش کردم وگفتم دیدی منفجر نشدی، سخت می گرفتی... با زمان هر چیزی رو میشه فراموش کرد...  مثل دیوونه ها قهقهه زد و گفت : چند سال پیش تو یه شرکت همکار شدیم...  هر روز می دیدمش... دیگه میدون مین نبود...  بمب ساعتی بود که هر روز و هر ساعت منفجرم می کرد... خواستم منفجر نشم از اون شرکت رفتم... یه کار بدتر با حقوق کمتر گیرم اومد...  ولی گفتم بازم شکر که منفجر نمیشم... اون تو زندگی و کارش پیشرفت کرد و من پسرفت...من اشتباه می کردم منفجر شدن یعنی از زندگیت عقب بیوفتی... گور پدر خاطرات... 

گفت و رفت

 حسین حائریان

  
  

آخرین باری که اینجا اومدیم یادته؟!

+ آره ... آخرین باری که همدیگه رو‌ دیدیم همین جا بود ...‌ دقیقا همین میز نشسته بودیم ، فقط الان جامون عوض شده

_ خیلی سال گذشته ... خیلی عوض شدیم ولی اینجا هنوز مثل قدیمه ...

+ کاش نبود ... احساس می کنم تک تک این میز و‌ صندلی ها بهم‌ خیره شدن و دارن سرزنشم می‌کنن

_ نمی خواد زمین رو‌ بِکنی و خاطره‌ ها رو بیرون بیاری ...

+ یه سوال بپرسم؟

_ آره حتما 

+ بعد‌ از من دوباره با کسی اینجا اومدی ؟!

- آره با خیلی ها

+ سخت نبود؟!

_ وقتی قرار بود برای آخرین بار ببینمشون اینجا قرار می‌گذاشتم ...‌اینجا جایی بود که یاد گرفته بودم میشه‌ فراموشی گرفت ...یه برمودایی داره که همه ی خاطره ها رو قورت میده... رو همین صندلی می شستم و یادم میومد من مهمتر از اینارو از دست دادم ...

+ یه اعترافی کنم ... من هنوز بهت فکر می کنم ، خیلی زیاد ، گفتم شاید ...

_ ادامه نده چون چیزی عوض نمیشه ... فقط یاد بگیر دنیا خیلی نامرده

+ چرا؟!

_چون وقتی چیزی یا کسی رو با همه ی وجودت می خوای ، نمی تونی داشته باشیش ولی یه روز میرسه که همون رو می‌تونی داشته باشی ..

 ولی دیگه نمی خوایش ..


|
برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir


  
  

چاره ای نبود باید از هم دور می شدیم... 

هر چند هر دو می گفتیم این جدایی موقتی ست ولی دروغ چرا ترس دائمی شدنش همراهمان بود... 

روز آخر مثل همیشه کنار ساحل روی سنگ های بزرگ نشسته بودیم و به دریا نگاه می کردیم... دست هایش را گرفتم و گفتم این روزها می گذرد...  روزهای خوب بر می گردد...نمی گذارم دوری را حس کنی

خندید و گفت : دوری که مرگ نیست...معلوم است که از هم جدا نمی شویم...تازه از قدیم گفته اند دوری و دوستی...این دوری باعث می شود بیشتر قدر هم را بدانیم

خندیدیم و دلمان آرام شد... 

وقتی از آن شهر رفتم سعی کردیم همه چیز مثل قبل بماند..بگو بخندمان سر جایش بود...چه فرقی داشت به جای اینکه همدیگر را ببینیم، صدای هم را فقط می شنیدیم

درد و دل هایمان سر جایش بود...  چه فرقی داشت به جای کافه نشینی بهم پیام می دادیم

چه فرقی داشت که...

دروغ چرا فرق داشت...خیلی فرق داشت... 

بهانه گیری ها شروع شد

روز به روز همه چیز بدتر می شد...همه چیز سردتر می شد..ما که در دوست داشتنمان آتش بودیم...شده بودیم قطب جنوب

انگار با پاک کن افتاده باشند به جان دوست داشتنمان...روز به روز کمرنگ تر می شد...آنقدر کمرنگ که دیگر ردی از آن نماند

آن روزها به حرف های کنار ساحل فکر می کردم ولی این بار در ذهنم کسی تکرار می کرد :

" دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد... دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی نمی آورد...  فراموشی می آورد..  دوری خود مرگ است... 

دوری دوستی..."


| حسین حائریان |



  
  

سر چهارراه منتظر کسی بودم که یه ماشین کنارم ترمز کرد و شیشه رو داد پایین و پرسید: «آقا ولیعصر از اینجا خیلی راهه؟»

رفتم نزدیک تر گفتم:«با کی داری میری؟»

گفت:«یعنی چی؟ گرفتی مارو؟ چه فرقی میکنه؟»

گفتم:«ببین من از همینجا تا خود ولیعصر با کسی که دوستش دارم  میرم سه چار دیقه راهه،

 همین  راهو  با دوستام برم بیشتر طول میکشه ولی بازم خوبه، خیلی دور نیست، میرسیم زود.

تنها ولی اگه داری میری آره، خیلی راهه.

 تو هم که انگار تنهایی. اگه واجبه و باید بری که هیچی، برو.

ولی اگه واجب نیست، دور بزن.

 برو  اول دنبال اونیکه هر جاده ای، هر مقصدی، هر جایی که بخوای بری، با اون برات نزدیک تر میشه.»


| لئو (محمدرضا جعفری) |



  
  

برایم شعر بفرست

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت

برای تو می گویند...

می خواهم بدانم

دیگران که دچار تو میشوند

تا کجای شعر پیش میروند

تا کجای عشق

تا کجای جاده ای که من

در انتهای آن ایستاده ام!?


 

| افشین یداللهی |




  
  
<   <<   41   42   43      >