گاهی هیچ چیز را نمیفهمی و همه چیز به طرز ترسناکی غیر منطقی میشود ..
همه چیز از کنترل خارج میشود و میتازد..
گاهی پازل ها کنار هم قرار نمیگیرند و رویدادها طبق میل ما نیستند..
هیچ چیزی برای چهار چوب منطقی ما قابل درک نیست ..
و بشدت یک وضعیت معلق را حس میکنی ...
هر چه میدوی گویی راهی پیش نمیرود هرچه میگویی انگار بی تاثیر است ... وقتی باز میخواهی مسئله را تحلیل و بررسی کنی باز با سوالهای بیشتری روبرو میشوی ..
و این دیوانه کننده است ...
دراین نقطه دیگر نخواه که سر در بیاوری و در این نقطه متوقف شو و فقط نگاه کن !!!
در این وضعیت که بین زمین و آسمانی نخواه که متوجه شوی چه بلایی بر سرت آمده !
راه را به زندگی بسپار و شناور شو ...
فقط همین .. هر کار دیگری بیفایده است ... تو هر کاری که لازم بوده را انجام داده ای ولی هیچ نتیجه ای نداشته ...
حالا که عمل ها صرف شد باید مابقی در بی عملی صورت گیرد ..
از معلق بودن هم لذت ببر .. از بی جواب ماندن هم راضی باش .. بگذار رشد کنی ..
رشد بدون درد ممکن نیست وگرنه همیشه یک انسان شاد سطحی میمانی
و هیچ خردی و هیچ بلوغی و هیچ عمقی نخواهی داشت ..
بگذار بشکنی .. خرد شوی .. وقلبت فشرده شود ..زیرا قرار است رشد کنی ..
میدانم که چه دردی دارد ..میدانم چقدر سخت است ... اما هیچ آزاد شدنی بدون بها نیست ...
نخواه که سر در بیاوری ..نخواه که خودت را آرام کنی ..نخواه که معلق نباشی ...
شناور باش ... تلاشها را دور بریز ...
ناراحتی را به ناراحتی بسپار و صبر را به صبر و اندوه را به اندوه ...
خودشان ، خودشان را حل میکنند ..
تو فقط شاهد باش.. فقط سرجای خودت بمان .. همین !!!
توی زندگی هیچ چیز قابل پیش بینی نیست .. اینو تو نگاهی که به گذشته خودم انداختم فهمیدم
فهمیدم یه روزایی داشتم که خیلی سخت بود برام اصلن فک نمیکردم اون روزا تموم بشه ..اما تموم شد ...
فهمیدم یه روزایی داشتم پر از شادی که فک میکردم دیگه تکرار نمیش..اما بهترش تکرار شد برام ..
فهمیدم واسه یه چیزایی تاصبح بی تابی و گریه کردم که حتی ارزش اخم کردن هم نداشت ...
فهمیدم که هیچ یز تو این دنیا همیشگی نیست ..
پس وقتی شادی از شادیت لذت ببر .. و وقتی غمگینی بدون روزای پر از خنده تو راه داری ...
پس غصه الکی نخور .. خودتو روحتو خنج نزن .. صبوری و یاد بگیر ..
گذشته ، گذشته و هیچ کاریش نمیشه کرد و آینده هم دور از دسترسه ..
پس امروزتو .. فقط امروزتو سعی کن خوب زندگی کنی ..
اگه یه دیوار آهنین بین گذشته و امروز و آینده ت بکشی ...
کاش این و تو مدرسه و دانشگاه بهمون یاد میدادن ..
تو لحظه زندگی کردن و که هیچ معلوم نیست فردایی برامون وجود داشته باشه ...
کسانی تو دنیا پیروز واقعین که واقعا تو همین لحظه و امروزشون زندگی کنن .. و غم دیروز و اینکه چه کردم که نباید میکردم و میخورن
و اینکه وای چی میشه آینده و ول کنن و بچسبن به امروز همین ...
لی لی
..........................................................
اشتباه نکن بیرون هیج خبری نیست
همه چیز در درون ماست
گاهی قاضی درونت تو رو از پا در میاره
بهش اجازه نده..
تو با ارزشی که به بقیه میدی
توان آسیب زدن رو بهشون میدی
به هر کس اندازه ظرف وجودش
امتیاز بده..
با همه خوب باش ،به هم عشق بده
ولی به هیچکس اجازه نده حالتو خراب کنه
حتی خودت
این جسم، این روح ، امانت خداست دست ما
به ما داده شده تا در مدار آفرینش
به کمک جسم و روحمون درسامون و پاس کنیم
آدم به خاطر شرایط سخت مدرسه کیفشو پاره نمیکنه
دفترشو خط خطی نمیکنه
به جسمت آسیب نزن
مراقب روح و روان و ذهنت باش
نزار سطل زباله حال بدیات بشن
بگذار و بگذر
بپذیر و عبور کن
با صلابت و پرقدرت
شاهانه ....
..............................................................
من قوی تر از آنی به نظر میرسیدم که نگرانم شوند..
و مغرورتر از آنی که مراقبم باشند ...
و هیچکس نفهمید که چقدر دلم میخواست گاهی خودم را پشت اقتدار کسی پنهان کنم
و ضعیف ترین کسی باشم و پناهنده ی ناگزیر آغوشی ...
که کسی نگرانم باشد ودلی برای بیقراری ام بلرزد ...
آدمی گاهی چه محتاج میشود به واژه ای ، حرفی ، نگاهی
به صدای لرزانی که از انحنای حنجره و از هیاهوی قلب عاشقی ، با اضطراب بیرون بریزد و بگوید :
نگرانت بودم جان دلم خوبی ؟؟؟
آدمی چه بی اندازه محتاج میشود گاهی ...
نرگس صرافیان
ایکاش مردن، شبیه دی اکتیو بود.
مثلن مامان من، که هفت سالگیم دی اکتیو کرده بود، یک دفعه ای می آمد یک پست قرآنی می گذاشت. زیرش می نوشتم: «لایک مامانی. با اجازت شیر میکنم.»
یا بابا که چند سال پیش دی اکتیو کرده بود، پوک میزد بهم. مثل همه پس گردنی های بچگیم. می آمد توی مسیج برایم می نوشت: «حواست که هست آقا مرتضا.» بعد من براش از این استیکرهای قلب و بوس می فرستادم.
یا از این استیکرها که بچه هه می پره تو بغل بابا. بعد اگه می گفت کار داره، باید دوباره دی اکتیو کنه؛ غصه می خوردم اما، هر روز صبح می آمدم فیس بوک، منتظر می نشستم به پستی، پوکی، پیامی.
ایکاش مردن، شبیه دی اکتیو بود.
یک دفعه می آمدی و می دیدی که چراغ همه روشن است.
چراغ آقاجون، چراغ مامان بزرگ، چراغ هر کی که رفته، چراغ هر کی که قول داده بود، هیچ وقت نره، اما یادش رفته برگرده ..
آن وقت بود که می فهمیدی دنیا دروغ نیست. یک شعر می نوشتی به ترکی که نمی دونم چطور؛ اما این جوری شروع می کردی که
حیدر بابا، دنیا یالان نیست! به داریوش نامه می نوشتی اونی که رفته، حتمن برمیگرده یک روز.
لایک می زنه پای نوشته ات. کامنت میذاره برات. مردن کدومه اصلن؟ چهار روز رفته دی اکتیو. همین.
مرتضی برزگر