-آدم است دیگر
شکننده است
وقت و بى وقت دلش تنگ مى شود
دوست داشتن مى خواهد
مواظبش که نباشى
بى مهرى که ببیند
دلش را برمى دارد و جاىِ دیگر پهن مى کند
نه اینکه فکر بد کنى، نه..
مى رود جایى که فقط حرف بزند
حرف بزند که نمیرد..!
امیر وجود
..............................................
ع .ن : نه حرف نزند فقط بخواند و بنویسد همین و بس !!!
+ بمونم؟
- حاضری به خاطرم بمیری؟
+ معلومه که نه !
- کم دوسم داری؟
+ نه چون خیلی دوستت دارم، حاضر نیستم برات بمیرم،
که تو هم غصه بخوری. حاضر نیستم غم توی چشات بیاد..
اما بجاش حاضرم برات بمونم. قدر یک عمر...
خوب حالا تصمیم با خودت...
دوست داری برای اثبات عشقم، برات بمیرم یا برات بمونم؟
- همیشه بمون، همیشه اینقدر عاقل عاشقم باش.
سیما امیرخانی
لطفاً مثل قهوه باشید
مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعلهی یکسان قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت.
در ظرف اول یک هویج، در ظرف دوم یک تخممرغ و در ظرف سوم چند دانه قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت داد.
بعد بچههای خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه نتیجهای میگیرید؟ بچهها در مقابل سوال مادر جواب قانعکننده و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در این عالم آدمها در غبار زندگی، در جوش و خروشها و چالشها و سختیهای زندگی یکسان نیستند.
برخی از آدمها مثل هویج هستند تا درون یک مشکل قرار نگرفتهاند سفت و محکمند ولی بهمحض اینکه در جوش و خروش زندگی قرار میگیرند شل میشوند و خود را میبازند. فرزندان عزیزم لطفا در مسیر زندگی مثل هویج نباشید.
برخی از آدمها در زندگی عادی و روتین زندگی شل هستند بهمحض آنکه با مشکل یا مشکلاتی برخورد میکنند سفت میشوند و حداقل خود را نگه میدارند (مثل تخممرغ). بچهها مثل تخممرغ نباشید.
اما برخی آدمها در بلاها و سختیها نهتنها خود را نمیبازند، بلکه به محیط هم انرژی میدهند، آنها از محیط اثر نمیگیرند بلکه محیط را عوض میکنند. آنها مثل قهوه عمل میکنند. تمام محیط را تحت تاثیر خود قرار میدهند، تمام محیط را معطر میکنند. به زندگی آب و رنگ و طعم میدهند و اینها هستند که زنده میمانند و زندگیساز هستند.
مرتضی برزگر
دخترک دانش آموز، صورتی زشت داشت.
دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...
روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت...
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!!
یک دفعه کلاس از خنده ترکید…
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند:
اما کاترینای عزیزم، برعکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی...
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند...
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود:
به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!!
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم...!
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم...!
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید...
مرتضی برزگر
آدم باید گاهی خودش را بمیراند. بنشیند بالای سر خودِ مرده اش. فاتحه بخواند و چند قطره ای اشک بریزد.
بعد پشت آمبولانس بخوابد تا بهشت زهرا. روی سنگ صاف و خیس کف مرده شور خانه دراز بکشد. بگذارد تا آب بریزند رویش. کفی اش کنند. بعد خودش را کفن کند، دو سر خودش را گره بزند.
پرچم یا اباعبدلله بیندازد روی کفن اش. بعد خودش را سرازیر کند در قبر. خاک بریزد روی خودش. بالای قبر بنشیند و زار زار گریه کند و زیر لب زمزمه کند: یا اهل لااله الا الله. کیف وجدتم قول لا اله الا الله.
آدم باید گاهی خودش را بمیراند. برود هفتم آن مرحوم. جلوی در به بازماندگانش تسلیت بگوید. مادر داغدار و همسر داغدیده اش را به آغوش بکشد. به عکس آن مرحوم نگاه کند و با خود فکر کند که دنیا چه دنیای بی وفایی است. چقدر برای مردنش زود بود. و چقدر آدم هایی که امروز آمده اند، آشنا هستند. و به این بیاندیشد که این آدم ها را کجا دیده بود.
آدم باید گاهی خودش را بمیراند. بنشیند توی قبر و حساب و کتاب کند. با خودش، با خودش، با خودش.
به خودش بگوید: آهای ادمیزاد، از خودت خجالت بکش. با این همه اهن و تلپ همین بودی؟ ته ته همه حرف خوبهات همین بود؟
بعد باید بنشیند جلوی خودش. هر حرفی که خودش به خودش می زند سرش را بیندازد پایین و شرمسار بگوید: غلط کردم. گه خوردم. آدم می شوم.
بعد خودش که ان ور نشسته است به او چپ چپ نگاه کند و بگوید: با اینکه می دانم آدم نمی شوی، ولی باشه باز هم برو زندگی کن.
و بعد خودش که این ور نشسته بگوید: این دفعه با همه دفعات قبل فرق دارد. قول می دهم. و خودش که ان ور نشسته لبخند تلخی بزند.
آدم باید خودش را بمیراند تا از گور بیرون آمدن را یاد بگیرد. دوباره زندگی کردن را.
بخاطر بیاورد که چه کارهایی باید انجام می داده که نداده و چقدر زمانش کم است.
آدم باید خودش را بمیراند.
مرتضی برزگر