تنها 31 دقیقه تا سوئد فاصله داریم ...
تنها 3 دقیقه برای خواندن این متن وقت بگذارید
یارانه هر فرد در ایران 45 هزار تومان است ..
با این مبلغ میتوان هر سه جلد کتاب بیشعوری (خاویر کرمنت )
بعلاوه هر سه جلد کتاب دو قرن سکوت (عبدالحسین زرین کوب ) را خریداری کرد
شما میتوانید با پول سه کیلو ماست یک جلد کتاب فلسفی مثل " چنین گفت زرتشت (نیجه )
و با پول دو کیلو ماست " اگزیستانسیالیسم (سارتر ) را تهیه کنید ..
شما میتوانید 5 هزار تومان از پول لوازم آرایشی خود را برای خرید کتاب ترانه های خیام ( صادق هدایت )
کنار بگذارید و هم از ادبیات و هم از فلسفه ای که در آن موج میزند استفاده کنید ..
آیا میدانید شما با پول دو آبمیوه میتوانید کتاب (ارتجاع مترقی عبدالکریم سروش ) را بخرید ؟
بسیار میتوان از این مثالها به کار برد پس برای عدم مطالعه مشکلات مالی را نمیتواند بهانه کرد
زیرا که امروزه میتوان با هزینه ای معادل یک آدامس پی دی اف کتابها را تهیه کرد ..
اما مشکل وقت ؟؟ که همه از آن مینالیم ..
هر فرد جوان ومیانسال بین 6 تا 8 ساعت به استراحت و خواب نیاز دارد
اما اغلب ما 9 ساعت میخوابیم و یک ساعت پس از آن را با بطالت در رختخواب سپری میکنیم
آیا میدانستید اگر هر شب قبل از خواب فقط 17 دقیقه وقت بگذارید سرانه مطالعه ایران به ژاپن و اگر 31 دقیقه وقت بگذارید سرانه مطالعه کشور را به سوئد میرسانید .
آیا میدانستید چه رابطه ی محکمی بین مطالعه و سطح فرهنگ جوامع برقرار است ؟
اگر همین حالا خواندن مطالب کسانیکه جوک های قومیتی و جنسیتی منتشر میکنند را کنار بگذاریم همزمان چند کار بزرگ را انجام داده ایم ..
از نفاق و درنتیجه تجزیه ی کشور جلوگیری میکنیم ..
به فرهنگمان کمک میکنیم و نگاههای جنسیتی و تحقیر کننده را از بین میبریم ..
به معلومات خودمان میافزاییم و به دیگران منتقل میکنیم ..
کتاب بخوانیم لدفا ...
آدم مذهبی نیستم اما از آنانی که به هیچ چیز پایبند نیستند
میترسم
اینها برای هیچ کس و هیچ چیز ارزش قائل نیستند
فریب ظاهر افراد را نخورید
کسانی که تنها خود را و عقل خود را قبول دارند
شما را در نهایت هیچ می پندارند
اینان به عشق و زیبایی نیز خیانت میکنند
چرا که خدایی ندارند ...
از آنانی که بیش از حد مذهبی اند
میترسم ..
از هر دین و آیین که باشند فرقی نمیکند
از آنانی که تنها آیین مذهب خود را برتر
و آنرا راه سعادت مینامند
میترسم
و همینطور کسانی که به غیر از خود
و هم کیشانشان دیگران را کافر و جهنمی میانگارند ..
فریب ظاهر خدا ترسشان رانخورید
شما را در نهایت کافر و جهنمی مینامند
پروفسور مجید سمیعی
......................................
پ . ن : این روزها انقدر غمگینم ولی تو دلم هی میگم : هیچ اشکالی نداره هر چقدر م که خسته بشی
زخمی بشی ، فریاد بکشی ، گریه کنی ..فقط نباید تسلیم بشی .. نباید ...
نه،اشتباه نمیدیدم
گرچه هی پلک زدم که ای چشمان لامصب دارید اشتباه میبینید!
اما نه!
خودش بود
داشت شانه به شانه غریبه ای راه می آمد!
نه برای او
برای من غریبه بود.
دستانش را نگرفته بود ولی.
آخر با من که بود دستم را ول نمیکرد که، خیس میشد دستمان اما ول کنیم؟عمرا!
صورتش ذوق نداشت، آرایش داشت، موهایش را هم رنگ کرده بود..موهایش،،موهایش باشد برای بعد،حرف دارم!
آرایش داشت اما صورتش سرد بود،خیره بود
راستش با من که به خیابان میزدیم چشم و ابرویش شلوغ میکردنند،صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم میخندیدند.
اما ساکت بود،خیره بود
این خستگی از پشت ارایش غلیظش داد میزد.
معلوم بود روزی هزار و صد بار کسی نمیگوید ای به قربان آن چشمان مورب ات.
گیسو نمیبافدو رژ بیرون زده ازگوشه ی لبش را پاک نمیکند
وسط جمع چشم غره نمیرود که دکمه مانتوات را ببنند،آرام بخند..آخرش هم بگوید میخواستی انقدر خوشگل نباشی..به من چه!
نه این یارو مال این حرف ها نبود
عزیزم این یارو اصلا دستهایت را وسط خیابان به صورتش نزدیک کرده و بو کشیده!!؟
این یارو؟
مردک تا چشمش به برجستگی زنی میخورد کم میمانند دندان روی لب بکشد!
حق داری دستانش را نگیری!
من خیلی پسر بوقی بودم!
در اوج تنهاییمان حتی به لب هایش یورش نمیبردم
ها چرا
چند باری فقط قطرات باران را از روی لب هایش نوشیدم
نوشیدن که هوس نداشت
مستی داشت ولی هوس نه!
اما بوسیدن لب هوس داشت و اعوذبالله مِن هوس!با من که بود فقط پیشانی اش را میبوسیدم.
پیشانی اش آرام وملایم!
انقدر آرام که چشمانش را باز نمیکرد و میگفت تمام شد؟!
میگفتم آری بانو تمام شد
تنها چیزی که در صورتش یافتم همان بوسه های پیشانی بود و لاغیر!
رد بوسه ام را جا گذاشته بودم و ای لعنت برمن!
لعنت که مسیرم به این خیابان افتاد و دل جفتمان ریش شد!
دیدمرا که ای کاش نمیدید!
دیدکه دارم شانه به شانه ی دیگری راه می آیم
دیدکه خال لب دارد
دیدکه گردنبند فیروزه ای انداخته
دیدکه چقدر شبیه خودش است!
و دیدکه دستانش را نگرفته ام!
شاید من هم یکی بودم مثل همان مردک!
مثل تمام یارو های شهر!
راستش
مردها
فقط یک بار میتوانند آن همه دیوانه باشند.
موهایش؟!
هیچ..موهایش را کوتاه کرده بود
اخر میدانست
فقط من میتوانم دو ساعت وقت بذارم و آن موهای بر هم ریخته و فرفری را مرتب کنم!!
مردها؟!
مردها فقط یک بار جنون را زندگی میکنند.
جنون؟
نمیدانم
شاید تو را دیدن و دوستت دارم نگفتن هم جنون باشد
دوستت دارم؟!
آسمان که بدون باران نمیشود!
باران؟!
خاطره
خاطره؟!
بوی موی تو ..
بویِ مویِ تو هر چند کم پشت، خیابان را برداشته بود!
علی_سلطانی
فقط 8 سالم بود
تنم بوی مدرسه میداد،بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست!
فقط 8 سالم بود
تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر!یک عادت عاشقانه!
فقط 8سالم بود
عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام!تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم !مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط 8 سالم بود……
ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم!
رسیدم سر کوچه ،شلوغ بود ، صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند ، راه باز شدو رفتم جلوتر ..
مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم و ….
زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه ، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک رب گریه میکردم ، من ماندم و بی خوابی ….
امشب بعد از 13 سال دلم دست راست مادرم را میخواهد…
.
.
باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند.
خدایا….
قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم.
اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای
که فکر نداشتن اش لرزه می آورد.
تو را قسم به خدا بودن ات
چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد.
آمین
#علی_سلطانی
تقریبا شونزده سالم بود، دم دمای عید یه روز مدیر مدرسه صدام کرد گفت فلانی یه سری لباس و کیف و کفش از طرف خیریه رسیده،میخوام بچه های مستضعف رو شناسایی کنی تا بینشون تقسیم کنیم، فقط حواست باشه تعداد اجناس زیاد نیست.
از اونجایی که توی اون موقعیت دوست داشتم مسئولیت بپذیرم گفتم چشم اقا.
اولش کار راحتی به نظر میرسید اما یکم که گذشت دیدم شناسایی این بچه ها واقعا کار سختیه.
هر کس یه چیزی میگفت و اصلا نمیشد قضاوت کرد
وقت زیادی نداشتم و تصمیم گرفتم راه بیفتم دنبال اون کسایی که اسمشونو بهم داده بودن تا آمار دقیق رو دربیارم.
کوچه به کوچه راه میفتادم دنبالشون
اون موقع خیلی دل نازک تر بودم و با دیدن وضیعیت زندگی بعضیاشون تمام مسیر بازگشت تا خونه رو گریه میکردم.
حال خوبی نبود، بزرگترین سوال اون روزام شده بود عدالت خدا ؟
خلاصه اون چند روز گذشت و یه لیست درست کردم و دادم به اقای مدیر و از مدرسه اومدم بیرون و یه نفس راحت کشیدم.
اما شب که شد ورق برگشت، دلهره و عذاب وجدان نفسمو بریده بود، همش حس میکردم یه جا اشتباه کردم، اسم چند نفرو ندادم، بالاخره طاقتم طاق شد و پا شدم زنگ زدم به مدیر و گفتم حس میکنم باید چند نفر دیگه رو به لیست اضافه کنیم، گفت اجناسی که هست به همین تعداد میرسه و باقی باشن دفعه ی بعد.
اما نمیتونستم قبول کنم، تا صبح فقط داشتم فکر میکردم ، بالاخره تصمیمم رو گرفتم و رفتم زیر زمین خونمون و زمین رو کندم و قلکی که توی زمین کاشته بودم رو در آواردم و شکوندم و پولای خوردی که یکسال بود جمع کرده بودم رو نقد کردم.
با اون پول چیز زیادی نتونستم بگیرم اما خیالم تا حدودی راحت شد کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم.
خاطرات اون روزا تا یه مدت طولانی فراموشم نمیشد و بعدن که بزرگتر شدم این فکر خیلی درگیرم میکرد که سران یه کشور، کسایی که مسئولیتای سنگین دارن شبا چجوری سرشون رو راحت روی بالشت میذارن؟
نمیدونم مثه من و تو توی این خیابونا، توی پیاده روهای جنوب شهر،کوچه پس کوچه های محله های فقیر نشین قدم زدن که ببین اوضاع از چه قراره؟
میبینن و وجدانشون راحته؟
نمیدونم.
فقط اقای مسئول یادت باشه بعد از انتخاب شدنت کاری نکنی که یه پسر بچه شونزده ساله بزرگترین دغدغه ی زندگیش بشه عدالت خدا…!
تو مسئول این تفکری!
#علی_سلطانی