دوباره زنگ انشاء
و چند موضوع کلیشه ای
ولی تو برای من
از هر سوژه ای تازه تری
"علم بهتر است یا ثروت "
شروع می کنم به خواندنِ تو
معلم از توی پنجره ی حیاط
دورِ دور...
به جوانی اش فکر می کند
همکلاسی ها زیر لب شعر می خوانند
و انگار هر بار تکه ای از تو
دارد سهم خاطرات کسی می شود
ترسی تمام جانم را می گیرد
نکند بین پول و سواد
دیگر نشود تو را انتخاب کرد ...!
" تابستان امسال را چگونه گذراندید "
اجازه آقا...
سرد بود سرد
آنقدر که برفی نِشست روی دوستت دارم های نگفته ام
تنهایی اَم ذات الریه گرفت
و جای نبودنش هنوز درد می کند
" می خواهید در آینده چکاره شوید "
کارهای بزرگی توی سرم هست
شاید بخاطر بی بی خلبان شدم
و یا دکتر و مهندسی که مامان پُز اَم را بدهد
ملوان یا راننده ی کامیون
رفتگری زحمت کش
و یا شاید استاد دانشگاه شدم
ولی این ها که شغل نیست
دل مشغولی است
اجازه آقا...
_ دوستش دارم و می خواهم تا آخر عمر همین کاره بمانم _
| حمید جدیدی |
انتظاری ندارم
که با رژی سرخ رنگ...
قلبت را رو آینه ی اتاق خواب بکشی؛
یادداشت زیبایی روی یخچال بچسبانی؛
یا با دست هات که چشمانم را از پشت گرفته اند
و بسته ای که روبانی بنفش دارد...
غافلگیرم کنی؛
"دوستت دارم"
شکل های گوناگونی دارد
و کافی ست یک صبح
مرد غمگینی را که روزی کاخ آروزهایت بود...
با بوسه بیدار کنی
باور کن عزیزم
چشم هایش عطر نان تازه میگیرد
و با گونه های سرخ
تمام مسیر خانه تا محل کار را
با گنجشکها حرف میزند
| حمید جدیدی |
ادوارد: میدونی آنا
آدم ها چندین دسته اَن
دسته ای که از تنهایی "فراری" اَن
و تصمیم میگیرن که یکی رو دوست داشته باشن
دسته ی دوم نمی تونن از تنهایی فرار کنن
و از طرف یکی دوست داشته میشن
و دسته ی سوم...
آنا(با لبخند) : و دسته ی سوم چی...؟!
ادوارد : اونا تو هیچ دسته ای نیستن
میدونی آنا
اونا واقعا "تنها"ن
| حمید جدیدی |
گفت..."حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه! بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت:"رسیدیم"
| حمید جدیدی |
به من گفت
در آنچه برایم خواهی نوشت زین پس
"محبوبم" را بردار
"زن" را بردار
"زیباییِ زن" را هم
"دوستت دارم" را بردار
"گنجشک، ماه، گل ها، باد، درخت و هر آنچه که همواره بوده است" را بردار
"جادویِ واژه ها" را بردار
"تعاریف کلیشه ای" را بردار
و مرا چون خدایانی که می پرستند
چون چیزهایی که فراموش نخواهند شد
که واحد اند و بی جایگزین...
خلاصه و جاودانه بنویس
برایش نوشتم:
"وطنم"
| حمید جدیدی |