در عطر فروشی ها
در گل فروشی ها و کتاب فروشی ها
و هر جا که نشانی از درختان و گل هاست...
ناخودآگاه می گریم!
تو را بسان سبزینه ها
دوست دارم
بسان رُستن به وقت رستگاری
و باران
که می تواند طراوتی دو چندان را
به زیبایی ات بیافزاید!
| حمید جدیدی |
برایم آفتابگردانی پست کن
در پاکتی مهر و موم
تا روشنی در میان راه هدر نرود!
آدرس همان همیشگی ست
و " من النور الی الظلمات..." را
تمام پستچی ها بلدند!
بیش از آنچه فکر کنی تاریکم
و هر چه به پاهایم نگاه می کنم
چیزی نمی بینم...
دست هایم را نمی بینم
خودم را نمی بینم
و چشم هام گذرگاهی مرزی ست
تا محموله ی نور
به مقصدش برسد
برایم آفتابگردانی پست کن
همراه با کمی بوته های یاس
و اطلسی البته!
من تاریکم عزیزم
گوشت و پوست و استخوانم
با پاییز عجین شده است
و نور و عطر و رنگ از آن توست!
به پستچی ها اعتماد کن
و با گل هایی که گفتم
کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز
| حمید جدیدی |
زمستان سختی پیش روست...
خوب میدانم؛
و این بوسه های گرم
"مبادا"یی ست
برای"روز"های سردتر
که روی پیشانی ات
ذخیره میکنم !
| حمید جدیدی |
................................................................
ادوارد: میدونی فرقِ بینِ درد و رنج چیه؟
آنا: چه فرقی میکنه وقتی دوتاشون بدن!
ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم
و حواست پیش یکی دیگهس!
این میشه رنج...
آنا: خب درد چیه اونوقت...؟
ادوارد: که با این حال، باز دوستت دارم...!
| حمید جدیدی |
دیروز وقتی کنارت بودم
احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها
امنیتی وصف ناپذیر داشت!
احساس گلی را که چیده نشد
و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین
حس می کردم درختی خوشبختم
که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد
و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم
بی هیچ سد و معبری...
دیروز وقتی کنارت بودم
چون جشنِ روزهایِ استقلال،
احساس شادمانی می کردم!
چون بزرگداشت سربازی ملی، احساس غرور
و طالع ام به شکلی ستودنی
داشت رقم می خورد
چه خوب که یافتمت
دیروز احساس آدمی را داشتم
که حالا، آدمیان را دوست دارد
و عشق بی آنکه بفهمم
اندوه و تنهایی ام را
سرزنش کنان
به دور دست ها فرستاده بود.
| حمید جدیدی |
شانزده سالم بود که از «مرضیه» خوشم اومد ؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن ؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلوو اقرار کنی که عاشق شدی ؛
عشق رو باید ذره ذره میریختی تو خودت ؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس ؛
«مرضیه» دو سال بعدش شوهر کرد !
20 سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه «مرضیه» بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم ؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود...
تو 25 سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه «مرضیه» بود...
تو 30 سالگی از دختر مستاجرمون ؛
که شبیه «مرضیه» می خندید...
تو 40 سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل «مرضیه» از یه طرف میریخت تو صورتش...
می ترسم «مرضیه»
خیلی می ترسم هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم که هر بار
یه جوری داری دست به سرم میکنی
| حمید جدیدی |