میبینی!
از "تو" زیباتر است
از "تو" عاشق تر
از "تو" صادق تر حتی!
مشکل از من است که جز تو
زنی دیگر...
صرفا زنی دیگرست
نه بیشتر...
| حمید جدیدی |
او گل ها را دوست داشت. بچه ها را دوست داشت. آواز خواندن را دوست داشت. زیبایی را و بیش از همه، بخشش را.
وقتی بیشتر فکر میکنم، او زنی بود که هرگز از چیزی تنفر نداشت!
به مادرم گفتم: "او شبیه تو است. شبیه تمام زنان.
دوست داشتن بخشی از واقعیت شما زن هاست...
حتی وقتی می گریید، بخاطر دوست داشتن چیزی ست که می ترسید آن را...
پس بی درنگ چیزی از خودتان کم می کنید. می ریزید بیرون. چیزی شبیه اشک، تا جای بیشتری در وجودتان باز شود
برای آن چه که می ترسید از دستش بدهید..."
| حمید جدیدی |
دست هاش
دو اسب مادیانِ رمیده از گله،
دو قوی زیبای مغرور
دو کبوتر سفید
که جلد بام هیچکسی نبودند!
دست هاش
که می توانست
به پرنده ای که در مشتم پنهان بود!
پرواز را بیاموزد...
| حمید جدیدی |
من او را دوست داشتم.
اگر چه او هرگز چیزی نبود که آنرا نمایش می داد.
برای بازی کردن یک نقش عالی کافی ست تماشاچی ها را بخوبی بشناسید.
اگر آنها جزوء دسته ی انسانهای ساده و احساساتی باشند،
نقش آدمی صادق، عاشق و مهربان، می تواند آنها را ساعت ها میخکوب شما کند.
| حمید جدیدی |
ببین چقدر نزدیک تواَم
به اندازه چند گام شاید
به قدر فاصله ی عبور دو تن از کنار هم
و گم شدن صدایی در صدای دیگر!
جایی که مرز، دیگر هوا نیست
آمیختن است در هم
که تنفس دو آدمی در هم می آمیزد
جبهه ای سرد و گرم در هم می آمیزد
رعد و باران و آدم ها در هم می آمیزد
محبوب من!
ببین چقدر نزدیک تواَم
ببینمت اگر
ببینی ام اگر
کداممان بارانیم
کداممان...
رعدی که خواهد زد و رفت؟!
| حمید جدیدی |