دستهایم را بالا می آورم ، یک پایم را .
چشمهایم را می بندم .
تفاوتی نیست بین من و درخت ؛
بیا لانه ات را روی شانه ام بساز !
(مرضیه احرامی)
تکه ای از توجایی کنار شانه امجا مانده .
دلم که می گیرد
سرم را روی شانه خودم می گذارم ،
تو می گویی :
-آرام باش عزیزم !
...
من می شنوم !
(مرضیه احرامی)
همه چیز انگار خوب است ،
اندوه اما
خودش را به گلویم گره زده .
دوست خوبی است ،
رهایم نمی کند !
(مرضیه احرامی)
کاش خانهام بودی؛
صبحها ترکت میکردم،
شبها خسته توی آغوشت میخوابیدم!
(مرضیه احرامی)
رفتن فعل تلخی است؛
با هر زبانی که صرف شود،
آغاز دربهدری است.
تا گلو در غم فرو رفتهام...
رفتهام!
(مرضیه احرامی)