رفتن فعل تلخی است؛
با هر زبانی که صرف شود،
آغاز دربهدری است.
تا گلو در غم فرو رفتهام...
رفتهام!
(مرضیه احرامی)
امروز کارهای زیادی دارم:
باید خاطراتم را تکه تکه کنم،
باید قلبم را سراسر سنگی کنم،
باید چگونه زیستن را دوباره یاد بگیرم!
(آنا اخماتوا)
جدایی تاریک است و گس،
سهم خود را از آن میپذیرم.
تو چرا گریه می کنی؟
دستم را در دست خود بگیر
و بگو که در یادم خواهی بود.
قول بده سری به خوابهایم بزنی.
من و تو چون دو کوه،
دور از هم، جدا از هم،
نه توان حرکتی، نه امید دیداری.
آرزویم اما این است که عشق خود را با ستاره های نیمه شبان به سویم بفرستی.
(آنا آخماتووا)
این روزها که جرات دیوانگی کم است ،
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار ...
بگذریم !
این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است !
(قیصر امین پور)
مگر از زندگی چه می خواست
جز شانه مردی برای تحمل اشکهایش ؟
همه آسوده بخوابند ؛
او از جاده های نامهربان گذشت
و هیچ مردی ندانست
از گریه تا گناه چقدر فاصله ست !
(پونه ندایی)