توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تا حالا چیزی درباره خداوند شنیده ای؟
آینه ی کوچکی از تو کیف ش بیرون آورد و خودش رو توش برانداز کرد و گفت:یه چیزایی شنیده م اما چیز زیادی ندیده
م،اما اون نسناس گمونم هیچی نشنیده باشه،منظورم شوهرمه.خیلی ها رو میشناسم که هیچی از خداوند نشنیده اند.گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده.
بعد شیشه ماشین رو پایین آورد و گفت:
اگه شنیده بود که لابد من رو زیر دست و پای اون بی صفت رها نمی کرد.اگه شنیده بود که واسه ی لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم.
بعد بغضش گرفت و گفت:
اگه شنیده بود که مجبور نبودم هرروز به بچه ها دروغ بگم که دارم می رم خرید.
کنار خیابون نگه داشتم و توی جیب هام رو گشتم و هر چه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دست ش.
حتی پول های خرد ها رو هم گذاشتم توی دست ش.گفتم خیال کن خداوند من از توی آسمون ش این ها رو انداخته پایین.مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد پول ها رو قاپید.
از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشمام.اشک تو چشماش جمع شده بود قبل از این که در رو ببنده گفت: