چه ایده ی بدی بوده، دایره ای ساختن ساعت!
احساس می کنی همیشه فرصتِ تکرار هست ...
اما ساعت دروغ می گوید؛ زمان دور یک دایره نمی چرخد!
زمان بر روی خطی مستقیم می دود
و هیچگاه،
هیچگاه،
هیچگاه باز نمی گردد ...
ایده ی ساختنِ ساعت به شکل دایره، ایده ی جادوگری فریبکار بوده است!
ساعتِ خوب، ساعت شنی است!
هر لحظه به تو یادآوری می کند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمی گردد.
اگر روزی خانه ی بزرگی داشته باشم،
به جای همه ی دکورها و مجسمه ها و ستون ها،
ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و می گویم
در آن ساعت شنی، آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به
اندازه ی متوسط عمر یک انسان طول بکشد ...!
تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان، «خط» است نه «دایره»!
و زمانِ رفته، دیگر باز نمی گردد ...!
زنان زیبا شبیه پرنسس های دیزنی لند و باربی نیستند ... شبیه واقعیتن ...
شبیه زنی که گاهی دست های خیسش را با دامنش پاک می کند،
و اشک هایش را با سر آستینش ...
نه چشمان آبی دارند ...
نه ناخن هایشان همیشه لاک زده ...
نگران پاک شدن رژ لب هایشان هم نیستند ...
زنان زیبا،
زنانی هستند که خود را باور دارند
و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند ...
در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی می کند،
شکوه و زیبایی وجود دارد ...
در زنی که اعتماد به نفسش از تجربه ها نشأت می گیرد،
و می داند که می تواند به زمین بخورد،
خود را بلند کند و ادامه دهد،
زیبایی بسیاری وجود دارد.
سقف خانه ی ما سوراخ است،
ولی در عوض مناره های مسجدِ خالی سر به فلک کشیده است ...،
همسایه مان هر ساله مکه می رود،
می گوید خدا طلبیده!
خدایا ...
خسته نمی شوی از قیافه ی تکراری اش؟
دوستانت چه قیافه های خاصی دارند!
ریش ...
تسبیح ...
سجاده ...
با اسمت چه احترامی دارند ...
اگر دوستِ بی ریش و تسبیح قبول می کنی،
ما هم هستیم ...
اینجا می گویند برو دعایت را به فلانی بگو ...
پیش خدا آبرو دارد، شاید دعایت پذیرفته شود ...
خدایا نگو که پارتی بازی به عرش هم رسیده!
من به این جماعت دیوانه کافر شده ام
فقط تو را می شناسم و بس ...
به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا
نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
پدرم می گفت: زن باید گیسوانش بلند و چشمانش درشت باشد!
مادرم، هرگز موی بلند نداشت
و چشمانش دلخواه پدرم نبود! ...
مادرم می گفت: زیبایی برای مرد نیست! ...
مرد باید، دست هایش زمخت،
و گونه هایش آفتاب سوخته باشد! ...
پدرم، زیبا و جذاب بود،
نه دستان زمختی داشت و نه گونه های آفتاب خورده! ...
ولی هرگز نگفتند،
که زن باید عاشق باشد،
و مرد لایق! ...
عشق را سانسور کردند! ...
من سال ها جنگیدم
تا فهمیدم که بی عشق،
نه گیسوان بلندم زیباست، و نه چشمان سیاهم! ...
و نه مردی با دستان زمخت و گونه های آفتاب سوخته،
خوشبختی ام را تضمین می کند! ...