من باغ زمستان زده دارم تو نداری
من خرمن طوفان زده دارم تو نداری
از خاطره ی تلخ بهشتی که فرو ریخت
یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری
“داش آکلم” و تنگ دلی درد نشان را
بر صخره ی “مرجان” زده دارم تو نداری
من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی
من دست به قرآن زده دارم تو نداری
“گر همسفر عشق شدی”را که شنیدی؟
من اسب به میدان زده دارم تو نداری
من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:
من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری
#حامد_عسکری
دزدمونای زندگی شـــــــــاعری درام!
هارمونی منظم آثــــــــــــــــار بتهوون
مانتو کلوش! خانم دانشکده، سلام!
از بس قدم زدم به دلیل همین غـزل
بر گُــرده های شهر بجا مانده رد پام
این روزهــــــا بدون تو، نه سینما نه پیتـ…
..زا، من نشستهام و همین بسته آدامـ…
..سی که تو آن دوشنبه به من هدیه دادهای
با یک بغل ـ به قـــــول خودت ـ عشق، احترام
آدامس میجوم و به تو فکر میکنم
بــــــــر مبلهای کهنه سلمانی غلام
هی قرص، هی مسکن اعصاب، هی غزل
بیخوابی من و دو سه بسته «لـــورازپام»
تقصیر تست، پای دلم را وسط نکش
ای در کنـار شعر من آهنگ بی کلام!
این ترم واحد غزلـم را تو پاس کن
آن ترم زیر برگه من بود ـ 9 ـ تمام
مصراع آخری چقدر پــــــــاک و ساده است
ماییم*، همیشه مخلصتان، نقطه. والسلام!
حامد عسکری
به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند !
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامیست! اگر شهد و شکر هم بدهند …
همهی غصهی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند، خبر هم بدهند …
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند؟
قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند !
دوست که دلخوشیام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خستهام، مثل یتیمی که از او فرفرهای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند !
حامد عسگری
همزاد گردبادم و از نسل آتشم
پایان نیمه کاره ی خوابی مشوشم
من یک مناره ام به بلندای عمر نوح
با زخم و تاول و ترک و غم، منقشم
شهنامه ای نبود بگویم که رستمم
سودابه ای نبود بگویم سیاوشم
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی اسیر روی خوش و موی دلکشم
گاهی به حال من غزلم گریه می کند
از ناله های مبهم دردی که می کشم
بغضی به سینه دارم و عکسی برابرم
به چشم های شرقی این عکس دلخوشم
تا صبح گریه می کنم و غنچه می دهند
گل های ریز صورتی روی بالشم
حامد عسگری نازنین
دیروز شنبه ای غمگین بود برایم نمیدانستم چرا ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیروز بعد از برنامه های روتین روانه همیشگی .. یک سردرگمی بیهوده و عجیب یک .. نمیدانم چه آزارم میداد بد جور.. به وقت غروب بیقراریم هم تشدید شد .. نمیدانستم چه کنم .. نه درخانه قرارداشتم .. نه بیرون کاری ..
بیهوده و بی هدف زدم بیرون در مسیری بیرون شهر .. با پای پیاده ... کاری داشتم ... که مدتها بود میخواستم انجام دهم کار واجبی نبود مخصوصا بدون ماشین ..ولی رفتم
در مسیر بازگشت ... چند ماشین سواری بوق زدند توجهی نکردم .. به یکباره پراید نوک مدادی از کنارم گذشت و بوق زد و دنده عقب زد
دیدم یک خانم جوان پشت فرمان نشسته .. صندلی جلو را خالی کرد و از من خواست جلو بنشینم .. تشکری کردم و کنارش نشستم
گفت چرا این مسیر بیرون شهر را پیاده میرفتید ..جوابی نداشتم .. دیدم گریه کرده خیلی گریه کرده ..
و صدای موسیقی که فضای ماشین را پر کرده بود .. و او همچنان گریه میکرد .. پرسیدم چرا گریه میکنید از شهرستان برمیگردید ؟
با همان بغض و اشگ و آه گفت : از پیش پسرم میام .. گفتم سرباز است ؟ گفت نه در مرکز باز پروری و نگهداری معلولین شهرستان است ..
دلم شکست .. و شروع به صحبت کرد .. بدون آنکه دیگر چیزی بپرسم .. گویا آنقدر تنها بود که نیاز به کسی داشت که ساعتها ازدردهای
نگفته اش بگوید و بگرید .. او میگفت و گریه میکرد و منهم پا به پایش برای دردهایش میگریستم ...
از دو بچه معلولش .. از دخترش که با 23 سال سن داشت و پسرش که 20ساله بود و معلول جسمی و ذهنی بودند و در مرکز نگهداری
معلولین .. از همسرش که زیر بار این همه غم طاقت نیاورده بود و با سکته فوت کرده و او را با دو کودک معلول تنها گذاشته بود از
مادرش که همین اواخر فوت کرده بود .. از پدر بیمارش که با او زندگی میکرد ..
از سرگردانیش بین دو شهر که دریکی از آنها دخترش بود و در دیگری پسرش ...از پیش پسرش بیمارش بر میگشت و به سوی دختربیمارش میرفت ..
از تنهایی بزرگش .. و من در کنارش اشگ میریختم .. چرا باید این وقت غروب .. بی برنامه من در مسیر این جاده با این زن روبرو شوم ؟
درد خودم را فراموش کرده بودم .. از اینکه اینهمه ناشکر بودم از خودم بدم میامد .. خدایا مرا ببخش .. که اینهمه گلایه
میکنم مرا ببخش که اینهمه غر میزنم و زود میخواهم آنچه را که تو برایم هنوز صلاح نمیدانی .. خدایا مراببخش عزیزیگانه ام .. تنها امیدم تنها
پناهم .. ممنون که این زن رنجور و غمگین را امروز در مسیر زندگی من قراردادی تا تلنگری باشد برای روح خسته ام .. که انقدر از تو گلایه نکنم
انقدر نخواهم ..انقدر طلبکارانه از تو نخواهم و نخواهم .. خدایا خودت این زن بی پناه را با دو کودک بیمارش در پناهت نگه دار ...به او صبری بده
صبری که بتواند تاب بیاورد .. . دیشب بعد از مدتها دوباره شب در بسترم گریستم .. اشگ زلالی که تمام سلولهای غمگین تنم را میشست و
آرام میکرد .. مدتها بود که اینگونه راز و نیاز نکرده بودم و بی واسطه با خدا حرف نزده بودم ..
صبح که به اداره رسیدم و تقویم را ورق زدم .. دیدم امروز 24 اردیبهشت ماه است ..
وای خدای من دیروز 23 اردیبهشت ماه بود .. سال گذشته در چنین روزی .. خدایا ... روز واقعه ای دیگر ی بود برای دل رنجورم ...
خدایا شکرت که یک سال گذشت .. از آن روزهای وحشتناک و تلخ و سیاه .. خدایا شکرت که هنوز با آنهمه درد و اندوه و هجران و حرمان
هنوز زنده ام ..هنوز نفس میکشم .. هنوز کنار عزیزانم هستم .. خدایا سپاس و میلیاردها سپاس ..تازه
دلیل بی قراری دیروز غروب را فهمیده ام .. تازه ... خدایا شکر .. خدایا دیگر هرگز هرگز و هرگز آن
سکانس های دردناک را در زندگیم قرار نده .. دیگر تحقیر روح خسته و رنجور مرا بیش از این مخواه ..
دیگر چهره های آن روز 23 اردیبهشت سال 95 را به من نشان نده تا زنده ام .. تا نفس میکشم ..
خدایا رحم کن یا ارحم الراحمین ادرکنی ..