شانه هایت هست خانم کوه می خواهم چه کار؟
زلف وا کن جنگل انبوه می خواهم چه کار؟
ساده شاعر می شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق اسطوره ای نستوه می خواهم چه کار؟
غرق کن من را نیگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می خواهم چه کار ؟
((آه)) را بر عکس کردم ((ها)) کنم آیینه را
نیستی آیینه ی بی روح می خواهم چه کار؟
تیغ ابرو می کشی و بعد می گویی برو ....
اینهمه قافیه ی مجروح می خواهم چه کار ؟.....
بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها
مثل من فلک زده پیرند لحظه ها
مثل من فلک زده مثل من غریب
در جای جای هفته اسیرند لحظه ها
انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها
حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها
((بگذار تا مقابل روی تو بگذریم))
پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها
اصلا قبول حــرف شما ، من روانی ام
من رعد و بـرق و زلزله ام ؛ ناگهانی ام
این بیت های تلخ ِ تفس گیر ِ شعله خیز
داغ شماست خیمـه زده بر جوانی ام
رودم ! اگــرچه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم ! اگــرچه مردنی و استخوانی ام
من از شکوه ِ روسری ات کم نمی کنم
من - این غبار - چـرا می تکانی ام ؟
بگــذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر ، که سرشکسته ی نامهربانی ام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت ، گل ِ ابرو کمانی ام !
شاعر شنیدنی است ... ولی دست روزگار
نگذاشت ... اینکه بشنوی ام یا بخوانی ام
این بیت آخر است ! هوا گرم شد ، بخـند
من دوستـدار ِ بستنی زعفرانی ام !
حامد عسکری
مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم
مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
"عاشقی شیوهی رندان بلا کش باشد "
چند قرن است که زخمی متوالی دارند
از کویــر آمدهها بغض سفالـــــــی دارند
بنویسید گلــــو هــــای شما راه بهشت
بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت
بنویسید زنـی مُرد کــــه زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت
بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود
"دوش مــیآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد
هر که از کوچه ی معشوقه ما می گذرد
بنویسید غـــم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره ها ضجـــهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پریشان شده بود از تاریخ
شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخـــم نمک میخوردیم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخوردیم
بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی هاست
سرزمین نفس زخمی بسطامیهاست
ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است
بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی که دل چلچلهای میشکند
مرد هـــم زیر غــــم زلزلهای میشکند
زیر بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شده دل در قفسی از آتش
هــــر قدر این ور آن ور بپرم مـــیسوزد
بوی نارنج و حناهای نکـــوبیده بخیـــــــر!
که در این شهر ِ پر از دود سرم میسوزد
چارهای نیست گلم قسمت من هم این است
دل بـــــه هـــر سرو قدی مـیسپرم میسوزد
الغرض از غـــــم دنیــا گلهای نیست عزیز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نیست عزیز!
یاد دادند به ما نخل ِ کمر تا نکنیم
آنچــــه داریــم ز بیگانه تمنا نکنیم
آسمان هست، غزل هست، کبوتر داریم
باید این چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداریم
تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاک و
پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داریم
مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر
پشت هــر حنجــــــــره یک ایرج دیگر داریم
مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همین طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ دیدیم شما داغ نبینبد قبول!
تبــری همنفس باغ نبینید قبول!
هیـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود
سایهی لطف خدا از سر ما کم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید
بــم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد "
هر بار خواست چــــای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای ..
تنهادلش خوش است به اینکه یکی دوبار
بــا واسطــه سلام برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای ..
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روســـــری ات را تکـــانده ای
می رقصـــی و برات مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای
بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...
امروز عصر چــــای ندارم ... تو مانده ای ..