سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
عشق آمدهست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذرهبین بس است
ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنهی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانههات
ما را برای گریه سر آستین بس است
حامد عسگری
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
حامد عسگری
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟
چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده
لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود
بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود
امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود
من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام
ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود
عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن
یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود
مثل ماهی که درون سایه ابری مبهم است
گاه عشق یک فرشته در دل یک آدم است
سیلی از امواج خوردن عادت هر روزه ی
صخره های ایستاده ،صخره های محکم است
خسته از این روزهای تلخ و مسموم و غریب
یک نفر احوال می پرسد مرا آنهم غم است
آنچه که تو بر سرت کردی و رفتی روسری
آنچه که من بر سرم شد آه ... خاک عالم است
از زمختی های این روح ترک خورده نترس
مرد زیبایی که می بیند دلش ابریشم است
تو دو شانه داری و اندوه انبوه مرا
فرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است