می خواهم دریایی نقاشی کنم
رنگین کمانی
اما نمی توانم
تلاش می کنم جزیره ای را کشف کنم
که درختانش،
به جرم مزدوری
به دار آویخته نمی شوند
و شاپرک هایش،
به جرم سرودن شعر
محبوس نمی شوند
اما نمی توانم
سعی می کنم اسب هایی را نقاشی کنم
که در دشتهای آزادی می تازند
اما نمی توانم
می خواهم قایقی بکشم
که مرا با تو
تا آخر دنیا ببرد
اما نمی توانم
می خواهم وطنی اختراع کنم
که مرا به جرم دوست داشتن تو،
پنجاه ضربه تازیانه نزند
اما نمی توانم
((سعاد الصباح))
می خواهم ببوسم ات
نه به شیوه فرانسوی
نه ایتالیایی
و نه آلمانی
به شیوه خودم
با چشمانی بسته
از عمق یک رویا
تا بیداری لذت بخش
یک صبح بارانی ...
((محمد شیرین زاده))
دیگر برای آمدنت
هیچ چیز
دل خوشم نمی کند
نه این شعر ها
نه باران های پشت پنجره
نه جیک جیک گنجشک ها هنگام صبح
فکرش را نمی کردم
تو آنقدر دور شده باشی
که دیگر
دست هیچکس
به تو نرسد ...
محمد شیرین زاده
بعد از تو
هر زنی که مرا
به آغوش کشید
تنها یک چیز مرا پسندید
نحوه بوسیدنم را
که آن را هم
از تو آموخته بودم ...
((محمد شیرین زاده))
3) درس سوم: اصالت زندگی را نباید فدای فرصتهای حقیر کرد!
معمولا در کتابهای پرفروش مدیریت و موفقیت و بازاریابی و امثال آن به آدمها میآموزند که «فرصتها در دنیا محدود است و باید همیشه مترصد قاپیدن آن بود».
این نگاه آخر سر، در دل خودش «نمایش» و «تصنع» را به عنوان عوامل موفقیت تجویز میکند.
تجربه زندگی درست برعکس این را به من نشان داد: زمین خدا وسیع است و زندگی هر کس با مقداری نوسان و چند سالی این طرف و آن طرف، دست آخر بازگشت به میانگین همه داشتهها و کردههای او است.
حرص نباید داشت و در کمین فرصتها هم نباید بود. اگر سر انسان به اصل کارش گرم باشد دیر یا زود بهرهاش از زندگی را میبرد و هر قدر این «گرم بودن سر به اصل کار» بیشتر باشد، ماحصل زندگی هم پایدارتر و عمیقتر و رضایتبخشتر خواهد بود.