4 درسی که در چهل سالگی آموختم :
درس اول: سیاهی همیشگی نیست، همیشه نوری ته روزن هست! در جوانی تجربهای از کوهنوردی داشتم: هوای کوه خیلی ناپایدار است خصوصا در بهار.
زیاد پیش میآید که در روز معمولی و حین برگشتن از قله ناگهان برف و باد و باران ظرف چند دقیقه همه چیز را به هم میریزد، جوری که گاهی فکر میکنی دیگر نمیتوانی قدم از قدم برداری و دنیا به آخر رسیده است.
ولی وقتی از دل این کولاک عبور میکنی بیرون میآیی ناگهان میبینی که آن پایین آفتاب درخشان و زندگی عادی در جریان است و خبری از تیره و تاری دو ساعت پیش نیست.
در فاصله 30-40 سالگی من اتفاقاتی در کشور و زندگی ام افتاد که ابتدا تصور میکردم آینده زندگیام وارد مسیر بیبازگشتی شده است. این طور نبود، مثل آن کولاک کوه، سرمای زمستان جامعه و زندگی شخصی هم موقتی است و از آن عبور میکنیم.
دنیا این قدر قطعی نیست و سیاهی و سختی هم همیشگی و تا ابد نیست. به نظرم کسانی که میتوانند در بدترین شرایط برپا و امیدوار بمانند این نکته را برای خود درونی کردهاند و همیشه در افق بلند زندگی، روشنی بعد از شب تاریک را میبینند...
بعضى آدمها را باید آنقدر تکثیر کرد،
تا مبادا نسلشان منقرض شود...
آنها که دلیلِ حالِ خوبتان هستند...
آنها که حتى با فکر کردن بهشان،
لبخند روى لبت مینشیند...
همان آدمهایى که در بدترین شرایط،
شما را تمام و کمال پذیرا بودند...
دارید اگر از این نایاب ها،
دو دستى بچسبیدشان ..
((علی قاضی نظام))
به این راحتى زمینِ رابطه تان را خالى نکنید...
بمانید و تا میتوانید بجنگید
با چنگ و دندان نگهش دارید
باور کنید..
خیلى ها که فکرَش را هم نمیکنید،
براى پُر کردنِ جایتان کمین کردند!
علی قاضی نظام
..............................................................
تو"
مثلِ خوابِ بعد از خوابِ اولِ صبح میمانى...
مثلِ آن روىِ خنکِ بالشت...
همانقدر شیرین
همانقدر دلچسب
((علی قاضی نظام))
جلوى پاى بعضى ها باید یک خط بکشیم و
بگوییم:
ببین فلانى جانم
من شب تا صبح
صبح تا شب
به تو فکر میکنم...
من عکسهایت را روزى هزاران بار زیر و رو میکنم
من جاى تو هم در کافه ها قهوه مینوشم
من نگرانت میشوم
خلاصه در یک کلام،
برایت جانم را میدهم
تو اما از این خط جلوتر نیا
من تو را با فاصله دوست دارم
من به این دوست داشتن عادت کرده ام
باور کن عشق،همه چیز را خراب میکند!
((علی قاضی نظام))