وقتی منو به خاک سپردن و همه رفتن حس خیلی بدی داشتم...
نه از اینکه مرده بودم بیشتر دلم به حال مادرم میسوخت که ناراحتی قلبی داشت...
دو روز راه رفتم تا رسیدم به پل صراط ...
اولین کسی که دیدم شاملو بود ... اینو میدونستم که شاملو قبل از آشنایی با آیدا میخواست خودکشی کنه
اینو آیدا میگفت وقتی که بارها وقتی زنده بودم تو مراسم سال مرگهای شاملو دیده بودمش ..
به شاملو گفتم دوست داشتم تو رو تو کافه نادری میدیدم نه اینجا ...
و یدفعه اشک تو چشم جفتمون جمع شد ..
راه افتادم و اومدم جلوتر که یهو صادق هدایت رو دیدم ...
رفتم جلو و یکساعت چشم تو چشم بودیم ..
یهو بهش گفتم خودکشی : خودش درد داره ؟؟؟ گفت خود خودکشی نه !!! دلیلشه که درد داره!!!
در حین اشک ریختن به هدایت گفتم تو فروغ و خسرو گلسرخی رو میشناسی؟
گفت آره اونا رد شدن رفتن اونور ... بهش گفتم چه جوری میشه با خدا حرف زد ؟
گفت باید وایستی تو نوبت مثل ما .... منم اینجا منتظرم برم پیشش ...
گفتم : اونایی که اون دنیا رو واسه مون جهنم کردن کجان ؟؟
گفت : اونا تو نوبت نیستن خدا هرگز با اونا حرفه نمیزنه ...
چرا ما چشمانمان را می بندیم وقتی :
می بوسیم...
بغل میکنیم...
گریه میکنیم...
رویا میبینیم...
گوش میدهیم...
و استشمام میکنیم...
چون که :
زیباترین چیز ها در زندگی
قابل دیدن نیستند !!!!
بلکه به وسیله قلب حس میشوند !!!!
.................................................................
میدانم نمیدانی
چقدر دوستت دارم...
و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را در دست گرفته است
میدانم نمیدانی
چقدر بی آنکه بدانی میتوانم دوستت داشته باشم
بی آنکه نگاهت کنم...
صدایت کنم..
حتی !!!
بی آنکه زنده باشم
میدانم نمیدانی
تا به حال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است ...!!!
حافظ موسوی
می خواستم بنویسم:
یک گلدان گل را رها کن به امان خودش
بعد از چند وقت حتما می خشکد
حالا جای آن گلدان ، آدمیزاد باشد
نگویی ، دوستش داری ، دستی از روی محبت بر سرش نکشی ، به اوضاع و احوالش نرسی ،
نازش را نکشی ، برایش دلبری نکنی ، خبر از احوالش نگیری ، هر چقدر هم که محکم باشد ، یک جایی میخشکد
میخواهم بگویم مراقب گلهای زندگی تان باشید ...
قبل از آنکه تنها مشتی خاک ته گلدان زندگی برایتان بماند !!!
مگر آدمیزاد به چه بند است ...چه میخواهد ؟؟؟؟
جز اندکی محبت و جرعه ای مراقبت .. همین
...............................................................
پ.ن : یه ته مونده اندکی خاکم ته یه گلدون سفالی ... دقیقا همین حس و دارم ... دقیقا
شاید باورتون نشه....
نیم ساعته گوشی رو گرفتم دستم دارم نگاش میکنم ..
به عکس یا فیلم خاصی نه ، تو صفحه مکالمه مون به ( درحال نوشتن ) نگاه میکنم
یعنی داره چی مینویسه....
خدای من فکر کن یهو بنویسه کی همو ببینیم ؟؟؟
خیلی هیجان دارم دیشب وقتی دیدمش تپش قلب گرفتم .. قلبم داشت از دهنم بیرون میزد
طوری نگام میکرد که انگار میخواد بگه کی میای پیشم ؟؟؟؟
میخواستم بهش بگم از تو به یک اشارت از من به سر دویدن ..
خط نگاهش مثلثی بود .. یه مثلث برعکس...
باچشماش دو ضلع فریبت میداد .... و بعد با راس لبخندش مثلثی شکارت میکرد ....
قشنگ بود .. فکر کنم تنها شکاری بودم که از صیاد خوشش اومده بود ..
بهش میومد از اینایی باشه که میشه ساعت ها در مورد مباحث مختلف باهاش گپ زد ..
موسیقی ،ادبیات و سینما ، تئاتر ، سیاست .....
آخ یه لحظه بوی عطرش به مشامم رسید آخ آخ
من اگه بزرگترین نقطه ضعف ام عطر نبود ، مقاوم ترین فرد در مقابل دلبری کردن آدما میشدم...
عطرش بوی جون میداد .. رایحه ای که با هر استشمام به خودم میگرفتم .. و من با بوی اون جون میگرفتم...
چه توصیف عجیبی نه ؟؟؟
دلم میخواست سالن های تئاتر زود باز شه دو تایی با هم همه اجراها رو بریم خاطره سازی کنیم...
مثلن بریم تو راهروهای شگفت انگیز تئاتر شهر گم بشیم بعد با نور نگاه قشنگ استاد بهرام بیضایی راه رو پیدا کنیم..
و یا مثلن بریم شهر کتاب بیفتیم تو حوض کتابها بدون دست و پا زدن غرق بشیم تو دنیای زیبای کتابها...
نفس بکشیم و بوی تازگی چاپ و کاغذهایی که ناشرش با عشق کشنده ای بین عباس آباد وانقلاب ، بین نمایشگاه ماشین پر سود و انتشاراتی کم سود،
کوچه پس کوچه های بعد از انقلاب رو دنبال کرده بود ...
صفحه گوشی رو خاموش کردم الکی به خودم نهیب زدم کاری نکنم طرف پر رو شه و فکر کنه خبریه ....
که خبری هم بود !!!!!
دلم براش رفته بود .. از اینایی که قلبت تو حلقت میزنه ...
یهو دیدم پیام اومد ، نوشته بود :
عزیزم ( شبی یک ) تومن !!!!!؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
محمدرضا ژاله