آرزوهایت بلند بود
دستهای من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسودهات نشستهای
و به ماه فکر میکنی
حافظ موسوی
من اما از تو ممنونم
همین که هستی
و گاهی مرا به گریه می اندازی
همین که هستی
و گاهی به یادم می آوری
چقدر تنهایم
راضیه بهرامی
پ . ن .. براستی ممنونم ازت که هنوز هم با این همه مصیبت این همه اندوه و درد این همه تحقیر و توهین و سردی و اشگ هنوز هم دوستت دارم .. دوستم داری ..
ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست
و وقتی مُردم بفهمم نیست،
تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم هست.
آلبر کامو
گاهی برای ترسیدن دیر می شود
آنقدر که دست هایت را
با تمام پنجره ها باز می کنی
و یادت می رود از هر زاویه ای پرت شوی
دوباره به آغوش خودت بر می گردی
لیلا کردبچه
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است.
لیلا کردبچه