در قـفس کـه بــاشــی ....
دیـگــر ،
شـیـر یــا قـناری بــودنـت ....
مـهم نیــست !!
ناشناس
دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم.
یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام
باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...
نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...
آن راهِ کوچک
که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...
گروس عبدالملکیان
کلاغ
توی تاریکی آن دورها سوسوی چراغی دید
این بار قبل از به سر رسیدن داستان به خونه اش می رسید...
قصه گو از نیمه ی قصه گذشت
کلاغ
خیره به سوسوی دور چراغ
هر چه توان داشت بال زد.
اشک توی چشمهایش جمع شده بود
قصه گو به آخر قصه رسیده بود.
کلاغ تندتر بال زد
بال زد و بال زد...
چراغ که خاموش شد
بغض کلاغ توی تاریکی آسمان ترکید.
قصه گو گفته بود:...!
کلاغ نشست پیش پای قصه گو و التماس کرد:
"یکبار فقط یک بار بگو
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خو..."
گریه امانش نداد ...
از زخمهای بزرگ
خط کوچکی باقی میماند
و از چشمهای تو
چه بگویم ...
خاطرهی آرنجهای تو
بر تخت من گود افتاده !