دمها عاشق ما نمیشوند ، آدمها جذب ما میشوند.
در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند حسی که دارد نامی جز عشق ندارد.
آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند. آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند.
آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند. ... آدمها زیاد فکر میکنند.
آدمها درواقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست ... میفهمند در جستجوی عشقهای واقعی باید ما را ترک کنند.
تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که "عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی را که فکر می کرده اند دارند ، چه میکند با کسانی که حس میکرده اند این عشق واقعیست.
"نیکی فیروزکوهی"
برایت قهوه می ریزم، کمی شیر، دو قاشق شکر،
می گذارم جلویت روی میز،
گلدان گل را کنارتر می گذارم
تا بهتر ببینمت.
قیافه جدی به خودم می گیرم
و با لهجه ای که حالا برای خودم هم بیگانه است،
می گویم:
قهوه ات سرد میشود.
هر کجا که هستی، زودتر به خانه بیا
و همانطور می نشینم تا تو یک روز بیایی...
از: نیکی فیروزکوهی
هیچ می دانی؟
تا تو در آغوش من گل نکنی
این بهار ، بهار نمیشود...
"نیکی فیروزکوهی
دلمیکآغوشبی غربتمیخواهد
یکآغوشپرسلام،پرنوازش
یکآغوشآرامو نجیب،بی بهانه
یکآغوشعاشقانه،پرترانه
دلمیکبغلخالی ازقانونطبیعت
یکبغلبرایتعبیرخوابمن
یکآغوشبیرنگ،بی نیرنگ
یکآغوشپرفریادازعشقمن
دلمیکدلگرمبرایحرفهایمن
دلمیککلامحرفبرایدلمن
دلمیکآغوشپرنوازش؛
دلمانگارتورامیخواهد
دلمانگارتورامیخواهد ...
سربگذاربردردبازوانمن،
دستنگاهمرابگیر،
مرادچارحادثهایکنکهباعشقنسبتدارد،
منعجیبازروزگاررنجیدهام !