علم را با عمل همراه باید ساخت ، و آن که آموخت به کار بایدش پرداخت ، و علم عمل را خواند اگر پاسخ داد ، و گرنه روى از او بگرداند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :66
بازدید دیروز :156
کل بازدید :863633
تعداد کل یاداشته ها : 6111
04/4/23
9:47 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

سخت دلتنگم...

نه دلتنگ دستانت و نه دلتنگ آغوشت

تنها دلتنگ همان جمله ات خواهم ماند

همان که میگفتی

"تو فقط مال منی"

نزدیکت می شوم بوی دریا می آید

دور که می شوم صدای باران....

بگو تکلیفم با چشمهایم چیست ؟

لنگر بیندازم و عاشقی کنم ،
 
 یا چتر بردارم و دلبری کنم ؟

افتــاده ام میـان دو خط ؛

مـــاندنم درد دارد …

رفتنـــم توان می  خـــواهد ...

و من تـــوان درد نـــدارم !?
 
99
 

  
  

به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق

خود به تنهایی دنیایی است عشق


یا درست در میانش هستی، در آتشش

یا بیرونش هستی، در حسرتش......

 


  
  
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است..
از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند.
 
 مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند،
 
 دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...


باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.


از کتاب دوستش داشتم
نوشته ی آنا گاواندا


  
  

تو حق نداری

عاشقِ کسی بمانی

که سالهاست
رفته ...
تو
مالِ کسی نیستی

تو
حق نداری

اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری ...
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی

اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده
نه !
دست بردار ...
از این افسانه
ها ی بی سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را
از تو میگیرد

آنکه تو را
زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و
تو
سال هاست
حوای بی آدمی

حواست نیست ...
.
.
.
افشین یدالهی

ممنون آقای  دکتر یدالهی عزیز ...

چقدر این شعر و متن به دلم نشست ..چقدر گریه کردم ... گاهی وقتی حرف دلتو از زبون یکی دیگه به این قشنگی میشنوی تلنگری میشه به روح زخمی و خسته ات .. به قلب شکسته و تکه پاره ات ..

باخودم میاندیشم خیلی .. واقعا کسی که مرد زندگی کس دیگه ایه ..

حتی ثانیه ای ارزش فکر کردن داره ... واقعا داره ؟؟؟؟  چقدر دیر به بعضی باورها میرسیم .. وقتی همه چی رو باختیم ...

 یارب ادرکنی ...

لطفا نظرتونو بنویسین ..  

 


  
  

دیوید: «یه مردی رو می‌شناختم که کور بود. وقتی چهل سالش شد جراحی کرد و بینائیشو بدست آورد.»
دختر: «چطوری بود؟»
دیوید: «اولش خیلی خوشحال بود. چهره‌ها... رنگ‌ها... منظره‌ها... ولی همه‌چی تغییر کرد. دنیا بدبخت‌تر از اون بود که تصور می‌کرد. هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست. چقدر زشتی. همه جا زشتی می‌دید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه. وقتی بینائیش رو بدست آورد، از همه چی می‌ترسید. شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن. هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد. سه سال بعدم خودشو کشت.»

 


  
  
<   <<   91   92   93   94   95   >>   >