صدفی به صدف مجاورش گفت: «در درونم درد بزرگی احساس میکنم؛ دردی سنگین که سخت مرا میرنجاند.»
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: «ستایش از آن آسمانها و دریاهاست؛ من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم؛ ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.»
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید؛ به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
«آری! تو خوب و سلامت هستی امّا دردی که همسایهات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.»
هکتور: «بهم بگو ببینم برادر کوچولو... تو تا حالا کسی رو کشتی؟»
پریس: «نه.»
هکتور: «تا حالا دیدی که کسی تو میدون جنگ بمیره؟»
پریس: «نه.»
هکتور: «من کشتم، من شنیدم که دارن میمیرن و مرگشون رو هم دیدم. هیچ افتخاری هم نداره و اصلاً هم شاعرانه نیست. تو میگی حاضری برای عشق بمیری، امّا تو نه چیزی راجع به مردن میدونی نه چیزی راجع به عشق.»
تروا
واعظـــی پرسیــــد از فــرزنــد خویـــــش
هیــــــچ می دانی مسلمـانی به چیست؟
صـــــدق و بی آزاری و خدمــتِ به خلـــق
هـــم عبـــــادت، هـم کلیــــد زندگی ست
گفـــــت: زیـن معیــــــار انـــــدر شهــــر مـا
یک مسلمـان هست، آن هم ارمنی ست!
پروین اعتصامی
آنجلیکا: «وقتی می میریم چی میشه؟»
ویرجینیا: «چی میشه...؟ به همون جایی میریم که ازش اومدیم.»
آنجلیکا: «ولی من یادم نمیاد از کجا اومدم.»
ویرجینیا: «منم یادم نمیاد!»
مترسک: «من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشاله!»
دوروت?: «اگه مغز نداری پس چطوری حرف میزنی ؟»
مترسک: «خب... بعضی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن! نمیزنن؟