نبودن کسی که باید در زندگیت باشد ..
رفتن کسی که نباید میرفت ..
مانند قطع شدن دو دست است ..
مشکل اصلی نداشتن دست ها نیست ..
مشکل یادآوری روزهایی است که "دست " داشته ای ..
مشکل این است که اکنون به کمترین نشانی از این راضی هستی ..
دلت میخواهد دستت بخارد ..
و تو با آن یکی دستت بخارانیش ..
همین خود دلیل زندگی است ..
مشکل نداشتن دست نیست ..
نداشتن دلیل است ..
بابک زمانی
خطرناکترین انسانها با دست های خالی به میدان میروند ..
پشت هر سکوتشان جهانی است به وسعت تمام شینده ها ..
چشم ها سلاح همیشگی آنهاست ..
دست هایشان را باز میگذارند تا با اطمینان بیشتری قدم بردارند در میدانی که از آنشان نیست ..
خطر ناکترین آدمها هیاهو به راه نمیاندازند .. عربده نمیکشند .. تیر و تفنگ بدست نمیگیرند ..
چشمهایت را نشانه میگیرند ..
روحت را عریان ، افکارت را پریشان و تو را درکوچه های سرگردانی رها میکنند ..
کشنده ترین سلاح ، فریفتن چشم هایی است که صادقانه به تو مینگرد ..با عشق برایت رویا میبافد ..
و با یقین دستهایت را در دستانش میفشارد ..
خاتمه ابراهیم زاده ...
همیشه وقتی بچه بودم
به یک کار مامانم خنده ام میگرفت ...
که مینشست روی زمین از روی فرش با انگشتانش آشغال ها را یکی یکی جمع میکرد
به خودم میگفتم چه مادر ساده ای دارم من ...
مگر ما جاروبرقی نداریم ؟؟
آخر این چه کاریست با انگشت آشغال ها را جمع میکند ..
تا اینکه بزرگ شدم و غرق غصه هایم بودم و به مشکلاتم فکر میکردم
یک لحظه به خودم آمدم دیدم که دستهایم پر از آشغالی است که از فرش جمع کرده بودم
پرویز پرستویی
......................................................
عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد ..
یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم ...
میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی ای بود ..فقط من و خودکارهایش ..
وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لبهایت آبی شده ؟؟
میخواستم بگویم برای اینکه او آبی مینویسد ...
همیشه آبی ...
استیو تولتز
...............................................
من از خیلی چیزها میترسیدم
از مادیان سپید پدر بزرگ
از مدیر مدرسه ...
از قیافه عبوس شنبه
چقدر از شنبه ها بیزار بودم
خوشبختی من
از صبح پنجشنبه آغاز میشد
عصر پنجشنبه
تکه از بهشت بود ...
شب که میشد ..
در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم
سهراب سپهری
................................................
بین ما
تمام زبان های زنده دنیا
مرده اند ؛
و من با رایج ترین زبان دنیا
با تو " سکوت " می کنم !
((بلور اشرف))
.........................
در را باز گذاشته ام
تا هر وقت دلت خواست
برگردی
اما
میدانم
تو با پاهای خودت نرفته ای
من هم هیچ وقت در این خانه
نبوده ام
مرگ با هیچ کدام ما
شوخی نداشت..!
((بهنام مهدی نژاد))
...............................................