و اینک پاییز رسید پررنگ و میوه.
چه دیر پا بود انتظار من.
پانزده بهارِ سراسر شادکامی
زمین را در آغوش کشیدم،
و هرگز از آن جدا نشدم
تا پاییز راز خفت? خود را
در جانم زمزمه کرد.
آنا آخماتووا
...................................................
یک کلید وجود داشت ، به ناگهان ناپدید شد حالا چگونه می خواهیم وارد خانه شویم؟ شاید کسی یک کلید گمشده را پیداکند نگاهش می کنم، با آن چه می خواهد بکند؟ او می رود و در دستش با آن بازی می کند چون آهن قراضه یا سنگی کوچک .. اگر همین کار با یک عشق اتفاق بیفتد عشقی که من به تو دارم همه چیز می تواند از دست برود برای ما دو تا برای همه ی جهان چرا که در دست دیگری چیزی را برای عاشقان باز نمی کند تنها یک فرم می شود نه یک وسیله و زنگها را می خورد نه کارت بازی، نه ستاره ها نه جیغ فاخته هیچ کدام به ما نمی گویند چگونه خواهد شد
((ویسلاوا شیمبورسکا))
چه زیباست اینجا : نرمه بادی سرد ،
برف ترد ، صبحی سردتر از دیروز ،
گدازه های سرخ گل رُز
بر سر بوته ای سفید از برف .
وسعت جادوئی برف :
جای دو جفت پا تا دور دید ،
یاد آورِ گام های من و تو
از روز هائی دور.
آنا آخماتووا
تو را می خواهم
برای همه ی بایدها
تمام نبایدها ..
برای این که سال ها را به هم تحویل دهیم
برای توت تکانی های مان توی مسیر ده بالا
برای چیدن تربچه های نقلی سبد نهارمان
تو را می خواهم ..
تا بنشینی و با لبخند موهایم را ببافی
و من زیر چتر نگاهت دختری چارده ساله بشوم
تو را می خواهم ..
برای لمس باران های بعد از این
برای اینکه لانه ی یا کریم ها را با هم نشان کنیم
برای با تو گفتن از درد دستهایم
شقیقه هایم ..
و نوازش جادویی انگشت هایت که نجیبانه مرهم اند
برای نمک خنده هایت وقتی که نمره ی چشمم بالا می رود
و تو عینکت را به نشان همدردی بالا می بری و می خندی
تو را می خواهم ..
برای اینکه اعتراف کنم زانوهایم چند وقتی ست می لرزد
برای اینکه باغچه ی کوچکمان را با هم بکاریم
اطلسی هایمان را با هم آب بدهیم
قرص هایمان را با هم بخوریم
و فنجان چای مان را به هم تعارف کنیم
تو را می خواهم ..
برای شیدایی عصرهای بهار
برای دلگیری روزهای بلند تابستان
برای عبور از پاییز واندوه کوچ پرستوها
تا بگویی غصه نخوربا چلچله ها برمی گردند
تو را می خواهم ..
برای صبح های سرد زمستان
و دانه هایی که به گنجشک ها هدیه می دهی
برای موسیقی آرامی که عصرهای جمعه
روانه ی دلتنگی هایم می کنی
تو را می خواهم ..
برای اینکه می دانی اولین تار مویم کی سفید شد
خطوط چروک صورتم را می شناسی
دستهایم را رها نمیکنی
تو را می خواهم ..
برای لبخندت که همیشه بر دیوار دلم قاب است
برای آغوش ات که شهری ست برای خودش
برای شانه هایت که اقلیم آرامشی ست
تو را می خواهم
برای آخرین سفر
آخرین ایستگاه ....
((بتول مبشری))
سال ها به باد رفت سالهای حادثه سال های گم شدن به دست ِعــــشق این حکایت ِ مدام این مدام ِ فتنه گر سال های بوی کاج ُ طعم سیب سال های بوسه های دربدر خوب من کجای روزگار مانده ای بگو هان بگو بدون من چه می کنی من بدون تو هنوز راهی شبانه های خلوت ام راهی حضور ماه بر تن جنون شب رهسپار کوچه های سنگی ندامت ام تو بگو بدون من چه می کنی شب به شب به یاد من شعر پرسه می زنی گاه از سر هوس بر لبان دیگری وای بوسه می زنی ؟ مَرد ِ باد وُ حادثه مرد ِ سال های مَرد اعتراف ساده ایست بی تو زنده بوده ام لیک زندگی ؟ حــــرام ....
((بتول مبشری))
درست
آخر شعرهایم
عاشقم شدی
یادت نیست؟؟
دوستش داری
کسی که شبیه من نیست
و شعرم را برایش می خوانی
((مریم سادات مشهوری))
.....................................................
اگر نگاه بهار آرزو ها را دیدی از قول ابر دید گانم بگو : بیهوده بیش از این سراغ باران خاطره ها را تا کوچه باغ اقاقی ها نگیر که دیگر اینجا دیری ست شکوفه های زخمی احساس دلخوش به تیمار هیچ قاصدکی نیستند
((شهلا نوربخش))