من زنده نیستم به تمام دلیل ها
بیهود اند نذر و دعا و دخیل ها
من مرده ام , بروی سر و چشم گردن ام
هی خاک پشت خاک بریزید بیل ها!
فریاد میزنی که مرا … دوست … ناگهان
گم م? شود صدای تو در قال و قیل ها
موسای چشم های مرا را آب برده است
هی زل نزن به چشم عزادار نیل ها
تو اولین ستاره ? دنباله دار و من
نسلی که منقرض شده در بین ایل ها
باید پیاده راهی هندوستان شویم
یادی نمی کنند از این خطه فیل ها...
((مهتاب یغما))
مثل آن دختری که هر روزه
گوشه ی دردهاش کز میکرد
مثل ماهی میان روغن داغ
قلب من هم جلز ولز میکرد
مثل پا روی برگ پاییزی
زندگی بی تو را پـرِس کردم
تو نبودی و من به جای تو
مرگ را در اتاق حس کردم
رو به این آسمان که برده تو را
گوشه ای از حیاط می افتم
آرزو میکنم که برگردی
شده حتا به پات می افتم
همه ی روزهای بعد از تو
با مسکن به زووووور خوابیدم
رو به روی تمام آینه ها
هی نقاب شکسته میدیدم...
رفتی اما بدان که بعد از تو
دست از خاطرت نمیشویم
سال ها هر چقدر هم بروند...
باز هم از تو شعر میگویم
((حانیه دری))
به آغوشِ خسته ام مجالی ده
بگذار
گریستن
بر زخم های دیرین
قلب های خفته را
به عشق
مبتلا کند
بگذار
بازگشتِ نیلگونِ چشمانت
بیهوده زیبا نباشد
((نیکی فیروزکوهی))
................................................
زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو ، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی ، و نه می توانی قلبت را دور بیندازی. زخــــم تــکــه ای از قــلــب تــوســت . . . . زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخـــم و قــلـبـت یـکــی هـسـتـنـد . . .
دلواپسم نباش
که می پرم و زمین می خورم
شاید تو پرواز را فراموش کرده باشی
ولی من قفس را هرگز فراموش نمیکنم.
((حسین غلامی خواه))
..................................................................
من بارها برای شعرهایی که نگفته م گریه کرده م بارها برای روزهایی که دلتنگ نبوده ام حتى برأی تو هم اشک ریخته ام حتى برای تو که .. دو سوم شعرهایم را پوشانده ای برای تو که .. "را" "که" "من" "بارها" "دلتنگی" در حضورت ریشه دوانده اند تا زنده بمانند... شب ها به چراغ مطالعه م پشت میکنم و روی کاغذم دور سایه ی قاتلی خط میکشم که برای آدم هایی که نکشته گریه میکند. ........................................................................
((حسین غلامی خواه))
نه
دیگر چنان پرشور
دوستت نمی دارم
چرا که تابش زیبایی ات
برای من نیست
در تو
رنج های گذشته ام را
دوست می دارم
و جوانی از دست رفته ام را
((میخائیل لرمانتوف))