سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو کار با هم چه ناهمگون است و ناسازوار ، کارى که لذتش رود و گناهش ماند ، و کارى که رنجش برود و پاداشش ماند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :191
بازدید دیروز :353
کل بازدید :829016
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
8:38 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

پیله‌های بسیاری دیده‌ام

 آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم ؟

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه !

چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام

-

 ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود.
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!

- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن‌سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم


گروس عبدالملکیان

     


  
  

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

از لابلای فصل های نمایش

بیرونم بکش ..

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من

 اصلا ...

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم ...

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند

خروس می خواند...

 از توی کمد هم شده پیدایم کن !

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

«خُب،

نقشت این بود»

 از گروس عبدالملکیان

 


  
  

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا ..

یا من تو را میکشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر..

دنیا به همین چند سطر رسیده است

 

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است ..

به دنیا نیاید بهتر است

 

اصلا ..

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که میدود در دشتهای دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین...

زمین...

 نه!

به عقبتر برگرد

بگذار خدا

دوباره دستهایش را بشوید

 در آینه بنگرد

شاید ..

تصمیم دیگری گرفت ...

 از گروس عبدالملکیان

 تگ: گروس


  
  

پنهانت می کنم پشتِ پرده ها

زیرِ پوست

در کلمه

در دهان ..

 پدیدار می شوی در ندیدارها...

 

دست بر دهانت می گذارم

و پنهانت می کنم در مرگ...

تابوت را می بندم

و تاریکیِ تو را

از تاریکی ی جهان جدا می کنم.

خودم را می زنم به آن راه

که تو نیستی

 ریشم بلند می شود

بلند می شوم

خودم را می زنم به بیداری

به خواب

که سخت است

نبضت مدام بگوید:

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

 خودم را می زنم به خیابان های

 شب های

سیگارهای

های های منی که از خلا پُر بود...

همین طور برای خودم می خندم

همین طور برای خودش اشک می آید

همین طورهاست

که دیوانگی پیراهن کلمه اش را پاره می کند

و گورت را می کند

می کند

می کند

می کند

می کند

می کند...

 آب بیرون می زند.

 از گروس عبدالملکیان

ها

 


  
  

باد که می آید

خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود

می چرخد در اتاق

دراز می کشد کنار زن،

فکر می کند

به روزهایی که لب داشت....

...............................................

درخت که می شوم

تو پائیزی !

کشتی که می شوم

تو بی نهایت طوفانها !

تفنگت را بردار

و راحت حرفت را بزن !

...................................................

ندیده ای ؟!

همان انگشت که ماه را نشان می داد

ماشه را کشید

 از گروس عبدالملکیان


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >