صدای قلب نیست صدای پای توست که شب ها در سینه ام می دوی کافی ست کمی خسته شوی کافی ست بایستی .... ....................................... درد
که این بار پیش از زخم آمده بود آنقدر در خانه ماند که همزادم شد با چرک پرده ها با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم و تن دادیم .. به تیک تاک عقربه هایی که تکه تکه مان کردند پس زندگی همین قدر بود ؟ انگشت اشاره ای به دوردست ؟ برفی که سال ها بیاید و ننشیند ؟ و عمر که هر شب از دری مخفی می آید با چاقویی کند ... ماه شاهد این تاریکی ست و ماه دهان زنی زیباست که در چهارده شب حرفش را کامل می کند و ماهی سیاه کوچولو که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود حالا در شقیقه هایم می چرخد در من صدای تبر می آید. آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند رفتارتان چقدر شبیهم بود در من فریادهای درختی ست خسته از میوه های تکراری من ماهی خسته از آبم تن می دهم به تو تور عروسی غمگین تن می دهم به علامت سوال بزرگی که در دهانم گیر کرده است. پس روزهایمان همین قدر بود؟ و زندگی آنقدر کوچک شد تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم افتادیم. تگ:
وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم ..
نگرانِ هیچ چیز نیستم
وقتی پلیس ..
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگرانِ هیچ چیز نیستم
مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
و هیچکس نمی داند
که می رود یا باز می گردد ..
........
تیرهوایی بی خطر
تو ..
آسمان را کشتی !
روز به سختی از زیر در
از سوراخ کلیدها به درون آمد
اگر دست من بود
به خورشید مرخصی می دادم
به شب اضافه کار !
سیگاری روشن می کردم و
با دود
از هواکش کافه بیرون می رفتم...
گروس عبدالملکیان
.....................................................
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش
خواب دیگری ببیند
.........................................
بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی... تکلیفِ رنگ موهایت در چشم هایم روشن نبود تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم.. تکلیفِ شمع های روی میز روشن نبود من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت در زدی .. باز کردم .. سلام کردی.. اما صدا نداشتی.. به آغوشم کشیدی .. اما ... سایه ات را دیدم که دست هایش توی جیبش بود به اتاق آمدیم .. شمع ها را روشن کردم ولی ... هیچ چیز روشن نشد نور تاریکی را پنهان کرده بود... بعد بر مبل نشستی .. در مبل فرو رفتی .. در مبل لرزیدی .. در مبل عرق کردی .. پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم: نهنگی که در ساحل تقلا می کند برای دیدن هیچ کس نیامده است تگ: گروس عبدالملکیان، عبدالملکیان گروس، کتاب گروس عبدالملکیان، اشعار گروس عبدالملکیان، گروس عبدالملکیان شعر، شعری از گروس عبدالملکیان، شعر معاصر، شعر سپید،پرنده? پنهان، پرنده ی پنهان، رنگهای رفته? دنیا، سطرها در تاریکی جا عوض می کنند، رنگهای رفته ی دنیا، حفره ها
ایستادهام
در اتوبوس
چشم در چشمهای نگفتنیاش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند.
............................................
موسیقی عجیبی ست مرگ... بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند .. هیچکس .. .............................................
یک جفت کفش چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش یک جفت گوشواره ی آبی یک جفت ... کشتی نوح است این چمدان که تو می بندی ! بعد ... صدای در از پیراهنم گذشت از سینه ام گذشت از دیوار اتاقم گذشت از محله های قدیمی گذشت و کودکی ام را غمگین کرد. کودک بلند شد .. و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید تنها سوار شد آب ها به آینده می رفتند. همین جا دست بردم به شعر و زمان را مثل نخی نازک بیرون کشیدم از آن دانه های تسبیح ریختند
را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد من با نوح ..
در انتظار طوفان قدم زدیم ..
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد ..
..............................................
بر شیشه های مه گرفته می نویسم مثلا مهربانی .. موهای تو .. مرگ .. فرقی نمی کند کدامیک هر کلمه.. زنی است که زیبایی اش در آینه امتحان می دهد مردی که تک تک آجرها را بر دیواره ی سلول هر کلمه تنها عابری است که می گذرد فرقی نمی کند کدامیک .. ما تنها بر شیشه های مه گرفته می نویسیم تا جنگل پشت پنجره پیدا شود