فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست
.......................................................
می ترسانَدَم قطار، وقتی که راه می افتد و این همه آدم را از آن همه جدا می کند حالا نوبت باد است بیاید، چند دستمالِ خیسِ مچاله شده و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را بردارد، ببرد بعد شب می آید با کلاهی که باد برده بود، آن را بر ایستگاه می گذارد به شعبده، ادامه ی شعر تاریک می شود... از این جا با دوربین مادون قرمز ببینید: چند مرد، یک زن که رفته بودند با قطار، نرفته اند... دستمالی را که باد برده بود نبرده است اصلاً ریل کمی آن طرف تر تمام شده و این قطار ِ زنگ زده انگار سال هاست همان جا ایستاده است مسافرانش حرف می زنند قهوه می خورند می خندند و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند که انگار نمی بینند عقربه به استخوان شان رسیده است
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی
..............................................................
حالا که رفته ای، بیا بیا برویم بعد مرگت قدمی بزنیم ماه را بیاوریم و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت… لعنتی دستم از خواب بیرون مانده است. .................................................
پیراهنت در باد تکان می خورد این تنها پرچمی ست که دوستش دارم .. گروس عبدالملکیان
می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی
((شمس لنگرودی))
یک نگاه
می تواند آغاز دوست داشتن باشد
یک حرف
می تواند دلت را به لرزه در بیاورد
یک صدا
می تواند صدای یک آشنای دور باشد
گاهی اتفاقات کوتاه
رخدادهای بزرگی را به همراه می آورند
با یک نگاه دل می بندی
با یک حرف بیمار می شوی
و با یک صدا خاطره می سازی
((حاتمه ابراهیم زاده))
از پشت این پرده
خیابان
جور دیگری است
درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
و حتی قمری تنبل شهری
همه می دانند
من سالهاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دریا
به دیدنم بیا
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من
بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف
چه تند میزند این نبض بیقرار
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگیهای تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است
دارد صبح می شود
دیدار آسان کوچه
دیدار آسان آدمی
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
هی تکرار چشم به راه کی
تا کی ؟
((سید علی صالحی))