مـــن..
عــاشـــق نــیــســـتـــم...
فقط گاهی حرف تو که می شود...
دلــم مــثــل ایــن کــه تــب کــنـــد...
گرم و سرد می شود...
آب مــی شـــود... تــنـــگ مــی شــود..
ایــن عــشـــق نــیســـت..
هـــــســـــــت ؟؟؟؟؟ !!!
از خوشی های روزگار،
همین بس که آدمیزاد به همه چیز عادت می کند..
به رفتن...
به ماندن...
به داشتن ِ کسی و بعد به نداشتن ش...
به بودن...
به نبودن...
به عشق،
به بی عشقی...
به حرف زدن...
به سکوت...
به دل بستن...
به دل کندن...
به صندلی خالی...
به حضور تازه وارد...
به جای خالی اش حتی...
به خندیدن...
به گریستن...
به استرس...
به آرامش...
به بیکاری...
به کار مدام...
به دلی که دیگر تنگ نمی شود...
به قلبی که دیگر برای کسی نمی تپد...
به زندگی ای که میگذرد...
خوب یا بد...
قبل از اینکه قدم از قدم برداری،
یادت باشد که به همه چیز این زندگی عادت می کنی...
باور کن...
فرهاد میدانست صدسال نمی تواند کوه را بکند...
فقط می خواست یک عمر اسمش را با شیرین بیاورند...
و باز گفت : بیابان زیباست
و راست می گفت
من همیشه بیابان را دوست داشته ام
آدم روی یک تپه شنی می نشیند
چیزی نمی بیند و چیزی نمی شنود
و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی می درخشد...
شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می کند
چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است !
آنتوان اگزوپری