عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه ی دهانم را در دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست هایت
جا گذاشتم ...
نزار قبانی
در حضور دیگران می گویم
تو محبوب ِمن نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغ بزرگی گفته ام ...
می گویم بین ما چیزی نبوده
تنها برای اینکه از دردسر به دور باشیم ...
شایعات آن عشق شیرین را تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم ...
احمقانه ، اعلام بی گناهی می کنم
نیازم را می کشم ، بدل به کاهنی می شوم
عطر خود را می کشم و
از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی را بازی می کنم ، عشق من
و در این بازی شکست می خورم و بازمی گردم
چرا که شب ، حتی اگر بخواهد
نمی تواند ستاره هایش را انکارکند
و دریا اگر بخواهد ،
کشتی هایش را ...
نزار قبانی
مرا که متولد کرد ؟
مادرم
زنهای همسایه
خدای احد و واحد
نه نمی دانم مرا که متولد کرد
تنها وقتی به دنیا آمدم
که چشمهای سیاه تو را
گیسوان پریشان تو را
و لبهای خندانت را دیدم
من را تو به دنیا آوردی ...
نزار قبانی
باران که میزند به پنجره
جای خالی ات بزرگتر میشود !
وقتی مِه بر شیشهها مینشیند و
بوران شبیخون میزند
هنگامی که گنجشکها
برای بیرون کشیدن ماشینم از دلِ برف سر میرسند،
حرارت دستان کوچک تو را
به یاد میآورم
و سیگارهایی را که با هم کشیدهایم
نصف تو ،
نصف من ...
مثل سربازهای هم سنگر !
وقتی باد پردههای اتاق و
جان مرا به بازی میگیرد،
خاطرات عشق زمستانیمان را به خاطر میآورم
دست به دامنِ باران میشوم
تا بر دیاری دیگر ببارد
و برف
که بر شهری دور ...
آرزو میکنم خدا
زمستان را از تقویم خود پاک کند !
نمیدانم چگونه
این فصلها را بیتو تاب بیاورم !
نزار قبانی
بهار ...
از نامه های عاشقانه ی من و تو
شکل می گیرد ...
« دوستت دارم »
و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم
نزار قبانی