نمیدانی چقدر پاهایم تاول زده اند .... وقتی راه رسیدن به -تو- طولانی است!
نه اینکه فکر کنی رویای دیدنت مرا گم کرده است نه!
راه رسیدن به تو در خواب هایم هم طولانیست تو دوری ....
به اندازه خدا و دستم نزدیک....
به اندازه خدا حالا من چگونه برسم به تو؟!
و آری راه رسیدن به تو کوتاه هم باشد من آمدن نتوانم نه اینکه جرات نداشته باشم من با دوریت زنده ام!
و تو هر روز دورتر میشوی! و دورتر شده ای... قسم به فاصله ها هنوز هم
دوستت ................
لزومی ندارد
چیزی از چراغ و ستاره پنهان کنی
برو پیاله ات را پیدا کن
وقت شام است .
می گویند قرار است سهمی از سایه روشن رود را
به خانه بیاورند ،
یعنی به اینجا بیاورند .
اینجا خانة شما نیست ؟
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی است
چقدر ...
از: سید علی صالحی
چقدر سخت است که روزها.. نه ماهها از احساس عشق دور باشی! نمی دانم چه شده.. اما مدتهاست که زبانم سکوت کرده و چشمهایم دیگر پاسخ نگاههای پر احساسشان را نمیگیرند! خسته شدهام از تکرار... از تکرارحرفهای دلی که نمیخواهی بفهمی! اگر میخواستی شاید میسر بود به نوازشی و به نگاهی تو را همراه خواستههای عاشقانهام سازم. اما... این روزها چقدرخستهام دیگر اشتیاقی به آینده نیست.. . آینده ای که هر ساله چینی بر چهرهام میاندازد و امید شادیهای عاشقانه را از دلم میزداید... کاش هنوزسالها پیش بود و تو هنوز مرا دلخوش میکردی.. تا دستانت را بگیرم و تمام ناهمواریها را با تو در عبوری سبز هموار سازم ... کاش هنوز سالها پیش بود!....
حضورت همچون معمای حلناشدنیست...
تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگیات شدم، نمیخواهم به این زودی ها از دستت بدهم،
مرا تنها نگذار!کاش می شد قایق خسته جسممدر ساحل وجودت آرام گیرد..
و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را دربیراهههای بیقراری، آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسد رها کنم..
ومجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش روببینیم. کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم مثل سایه، مثل رویا...
آیاطاقت میآورم این همه خاطره را رها کنم و آیا تو می توانی با بیاحساس تریناحساسها رها شوی!؟
و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیمگذشت؟؟؟
بودی و دلم دلتنگت بود...
شاید دلتنگ صخره هایی باشم که باهم هموارشان می کردیم..
شاید دلتنگ کوچه های غربتی باشم که با قدمهایمان کودکی هایمان را در آنجا لی لی کردیم.
. شاید دلتنگ تنگ غروب.. شاید دلتنگ یک آغوش..
اشتیاق برای باهم بودن.. شاید یک نگاه سبز و شاید ...
راستی دلت دلتنگ آش رشته ای نیست که در خاطره ی سبزه ها و آرامش فواره ها خوردیم؟؟؟
خیلی دلتنگت هستم خیلی ...