وقـتـی تـو نـیسـتی
خـدا را صـدا می زنـم
وقـتـی خـدا نـیست
تـو را .....
تـو شبـیه خـدا شـده ای
یا خـدا شبـیه تـوست ؟!
شاعر: ناشناس
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم،
دردیسنگین که سخت مرا میرنجاند.
ستایشاز آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهرو باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبورکرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بودگفت:
آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایهات در درونشاحساس میکند
مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
جبران خلیل جبران
اینک تو کجا هستی ای یار من!
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی؟
آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی و آیا به ضعف و خواری من مینگری و از شکیباییام آگاهی؟؟
کجا هستی ای زندگی من!
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت.
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.
کجا هستی ای عشق من ؟؟
آه !!!
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم!
"مناجات از کتاب اشکی و لبخندی ، خلیل جبران"
به نظر میرسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام.
تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است و خارج کردن آن تیر دردآور...
"گزیده ای از نامه خلیل جبران به ماری ، فوریه 1912 – از کتاب دلتنگی های پنهان"
وقـتـی تـو نـیسـتی
خـدا را صـدا می زنـم
وقـتـی خـدا نـیست
تـو را .....
تـو شبـیه خـدا شـده ای
یا خـدا شبـیه تـوست ؟!
شاعر: ناشناس
آغوش تو که باشد،
-مهربانی اش را می گویم-
زمستان را هم به سخره می گیرم ...
بی هیچ ترس و تردیدی
از این همه سرمایی
که حتی نفس در سینه می خشکاند.
"شاعر: ناشناس"