نوشتن این شعر رسول یونان چند روز پیش ،
روی صفحه یکی از دوستان چیزی را دوباره در من زنده کرد ...
حالی که اگر بتوانم همیشه حفظش کنم ، خوشبخت ترین خواهم بود .
(و سرانجام از قصه شکارچیان ، چیزی نمی ماند ،
جز یک مرغابی مرده بر پیشخوان .
رنج آور است ... اما چیز مهمی نیست ...
بگذار هر چه دوست دارند تعریف کنند ، خوب یا بد ،
داستان ها باید ساخته شوند ، اما فراموش نکن :
" تو باید مثل انسان زندگی کنی "
جهان جای عجیبی است ! اینجا هر کس شلیک می کند ،
خودش کشته می شود ! )
...
حالا روی در یخچال و آیینه اتاق ، این را نوشته ام :
فراموش نکن تو باید مثل انسان زندگی کنی .
" صابر ابر "
هفده ساله بودم که در جایی خواندم "" اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز
آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود"".
این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی
آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی
را که امروز باید انجام بدهم ، انجام میدهم یا نه .
هر موقع جواب این سؤال نه باشد من میفهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم.
به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود
که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم ...
چون تمام توقعات بزرگ از زندگی ، تمام غرور ، تمام شرمندگی از شکست ،
در مقابل مرگ ... رنگی ندارند .
" سخنرانی در دانشگاه استنفورد - استیو جابز
نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست...
" شاملو "
........................................
دلتنگی من تمام نمی شود !
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگ تر میشوم ... برای تو
" عباس معروفی "
.......................................
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چه میجویم ؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم