فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر ...
دنیا به همین چند سطر رسیده است !
به این که انسان کوچک بماند بهتر است ،
به دنیا نیاید بهتر است
اصلا
این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین ، پلنگی شود
که میدود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین …
زمین …
نه !
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید ...
تصمیم دیگری گرفت ...
" گروس عبدالملکیان "
از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم ..
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت ..
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار ... دیر بود
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش ...
" هوشنگ ابتهاج "
با گریه های یکریز ،
یکریز ... مثل ثانیه های گریز با روزهای ریخته در پی باد با هفته های رفته با فصل های سوخته با سال های سخت رفتیم و ... سوختیم و ... فرو ریختیم ! با اعتماد خاطره ای در یاد امّا . . . آن اتفاق ساده نیفتاد " قیصر امین پور "
وقتی تو نیستی ...
شادی کلام نامفهومی ست !
و " دوستت میدارم " رازی ست
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا ... به تو معتادند ...
" حسین منزوی "
پ ن : من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته * امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم !
می کَنم الفبا را ، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی ، دال مثل دلتنگی
" حسین منزوی "
.............................................................
گفتند نهان باید ،
ما نیز نهان کردیم ***
من ماندم و عشق تو ،
در گوشه ی پستوها
.............................