از این راهرو یک نفر رد شده .. که عطرش همونه که تو میزنی از این راهرو یک نفر رد شده .. مث وقتایی که تو ناراحتی یه جوری دلم تنگ میشه برات .. محاله بتونی تصور کنی .................................................. دستان من نمیتوانند ....................................................
برای به زانو در آوردنم .. تو از مرگ حتی جلو میزنی
نفس میکشم با تمام وجود .. عجب عطر خوبی زده لعنتی
گمونم نمیتونی حتی خودت .. جای خالیتو تو دلم پر کنی
نه ، نمیتوانند
هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند !
تو ،
به سهم خود فکر میکنی
من ،
به سهم تو ...
" گروس عبدالملکیان "
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
" سیمین بهبهانی "
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا
بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و
تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد
که شادمان باشی.
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر
شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق
های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت
برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار
می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که
باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا
و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال
می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع
کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این
همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای.
پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
.
.
.
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و
به او نزدیکتر.
عرفان نظر آهاری
اگر می دانستم آنروز آخرین باری است که تو را می بینم ، محکم در آغوشت می گرفتم و از خداوند
می خواستم که خودش نگهبان روحت باشد .
اگر می دانستم این آخرین باری است که از این در می گذری ، تو را در دستانم می گرفتم و می بوسیدم و
یک بار دیگر هم که شده اسمت را بر زبان می آوردم .
اگر می دانستم که این آخرین باری است که صدای تو را می شنوم ، تک تک واژه هایت را با دقت گوش
می دادم تا بتوانم آن را برای خودم بارها و بارها بشنوم .
اگر می دانستم که آخرین باری است که تو را می بینم ، به تو می گفتم که دوستت دارم و مانند احمق ها
فرض نمی کردم که تو همین الانش هم این را می دانی و نیازی به گفتنش نیست .
" گابریل گارسیا مارکز - کتاب عشق سال های وبا
ای رفته از برم به دیاران دوردست !
با هر نگین اشک ، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست -
در خاطر منی.
هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان -
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است -
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب -
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است -
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را -
یادآور منی -
در خاطر منی
.........................................