سخت بود! فراموش کردن کسی که با او...
همه چیز... و همه کس را...
فراموش می کردم...
" ایلهان برک "
................................
توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است...
دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است!
" حامد عسکری "
...................................
داشتم نگاهت می کردم...
نگاهت می کردم...
گفتم وای! چه زیبا شده ای! بانوی من!
دستم را گرفتی
خدا گفت: چه لحظهی باشکوهی
شماها عشقبازی کنید، من هم خدا می شوم
و خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد،
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم صدای تو را جوری درآورد که... تا ابد دلم بریزد ...
" عباس معروفی "
..............................................
اگر مَرا دوست نداشته باشی ...
دراز می کشم و می میرم !
" مرگ "
نه سفری بی بازگشت است
و نه
ناگهان محو شدن
" مرگ "
دوست نداشتنِ توست !
درست ... آن موقع که باید دوستم بداری ...
" رسول یونان "
کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد !
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد
من و تو پای درختان چقدر ننشستیم !
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد
چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه که نماندیم و ماندگار نشد
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار ... نشد !
قرار شد که بیایی قرارِ من باشی
دوباره زیرِ قرارت زدی ؟! قرار نشد ...
" مهدی فرجی "
پدرم می گوید از سولماز بگذر
که رنج می آورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند با خشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز!
این ها چه می دانند که عاشق سولماز شدن چه درد شیرینی است
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد " من هم "
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد " من هم "
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم " من هم "
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم
زبانم لال ، چه جواب خواهد داد ؟
" نادر ابراهیمی "
این چنین عشقی میخواهم که نصیبم نشد .. وقتی چهل نامه کوتاه نادر ابراهیمی را که برای همسرش نوشته خواندم .. ساعتها گریستم ..
ایکاش این زن را میدیدم .. ایکاش .. زنی اینچنین بودن .. یا مردی این چنین داشتن .. من از این درد خواهم مرد که ..
مردی اینچنین نداشته ام .. من از این درد خواهم مرد ... که عشقی این چنین هرگز تجربه نکردم .. که مردی این چنین این چنین مرا
نخواسته .. به حتم خواستنی نبوده ام این چنین شاید .. به حتم ...
ای به رویِ چشمِ من گسترده خویش
شادیَم بخشوده از اندوهِ بیش
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز دردِ خوشبختیم نیست !
" فروغ فرخزاد "
...
و سال هاست که دیوانه ای بی آزار
هر روز عصر ،
بر روی نیمکت پارکی کنارِ گل هایِ رز می نشیند و با چشمانِ خیس
در انتظار صداییست تا او را به خویش بخواند ...