بهِم بگو باهوشم،
مهربونم،
با استعدادم...
بِهِم بگو بانمکم،
با احساسم،
عاقلُ خوشْتیپم...
بِهِم بگو یه آدمِ کاملاَم امّا...
راستشاَم بِهِم بگو!
معلّم گفت:
«ـ تو حرف گوش نمیکنی!
هَمهش سرِ جات وول میخوریُ با چیزای دورُ وَرِت وَر میری!
برو گوشهی کلاس،
رو به دیوار وایستا وُ تا نگفتم روتُ بَرنگردون!»
اینجوری شُد که من اومدم اینجا وایستادم تا شب شُد!
همه رفتن خونه!
فکر کنم معلّم یادش رفت من اونجا وایستادم!
فردا یکْشنبه بودُ مدرسهها بسته بودن!
از دوشنبه تعطیلیِ تابستون شروع میشُدُ
من بازم وایستادم!
تمومِ ماهای گرمِ تابستونُ اینجا وایستادم!
از بدشانسی زَدُ این مدرسه رُ تعطیل کردن!
تمومِ درُ پنجرهها رُ تخته کردنُ
اسبابکشی کردن یه جای دیگهی شهر!
اینجوری شُدُ من چهل سالِ تمومِ که تو تاریکیُ بینِ گردُ خاک،
اینجا وایستادمُ هنوز منتظرم معلّم بگه:
«ـ روتُ برگردون!»
شاید معلّم منظوری نداشته،
ولی من آدمِ حرف گوشکنیاَم!
گفتن یه چیزِ تازهتر بیار،
که تازهها کهنه شُدن!
من یه چتر کاغذی ساختم،
ولی هیشکی حاضر نشُد امتحانش کنه!
بستنیِ خردلی دُرُس کردم،
امّا هیشکی بِهِش لَب نَزَد!
آدامسِ چندبار مصرف ساختم،
ولی دِلم نیومد بذارمش واسه فروش!
حالا یه قایق ساختم که کفِش درپوش داره!
همونچیزی که همه دنبالشن!
تازهی تازه!
هر وقت آب اومد تو قایق
میتونین درپوشُ بردارین تا خالی بشه!
شل شیلور استاین
بچّهی زِبِلی بودم...
بابام یه اسکناسِ پونصدی بِهِم داد
منم اونا رُ با دوتا دویستیِ نو تاخت زَدَم!
آخه دوتا بهتر از یکیه!
بعد اون دوتا دویستیُ عَوَضِ سه تا صَدی دادم به همکلاسیم!
اون احمق نمیدونست سهتا بیشتر از دوتاس!
همون موقع یه گِدای کورُ دیدمُ چون نمیتونست ببینه
سه تا صدیمُ با چهارتا پنجاهی عَوَض کردم!
میدونین که! چهارتا از سهتا بیشتره!
بعدش پیچیدم تو یه پرندهفروشیُ
صاحبِ کلّهپوکش جای چهارتا پنجاهی پنج تا بیستی بِهِم داد!
یادتون نره! پنجتا از چهارتا بیشتره!
رفتم خونه وُ پولامُ نشونِ بابام دادم
با دیدنشون صورتش گُل انداختُ
چشاشُ بستُ سرشُ تکون داد! از داشتنِ بچّهی زِبِلی مثِ من زبونش بند اومده بود!
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کُنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کُنم، زارش کُنم
از خندههای دلنشین، وز بوسههای آتشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کُنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کُنم
گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود
گوید که: کمتر کُن جفا، گویم که: بسیارش کُنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای، وز خویش بیزارش کُنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کُنم در کوی او، باشد که دیدارش کُنم
گیسوی خود افشان کُنم، جادوی خود گریان کُنم
با گونهگون سوگندها بار دگر یارش کُنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کُنم
سیمین بهبهانی