درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زان که غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند !
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی !
گیرم گریختی همه عمر،
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است !
نیمه شب،
از نالة مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
زجا جستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای نالة مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک میپیچید!
مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچکاری میتوانستم؟
آسمان، هستی، خدا، شب، برگها چیزی
نمیگفتند
آه در هر خانه این شهر،
مادران با گریه میخفتند،
دانستم ...
فریدون مشیری
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش.
که میلرزم به خود از وحشت این یاد.
نه میبیند،
نه میخواند،
نه میاندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
براین جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم میکند در خون،
ازین پس، ماتم نان میکند بیداد!
نمیداند،
زمینی را که با خون آبیاری میکند،
گندم نخواهد داد!
از فریدون مشیری
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست افشین یدالهی
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من ...
حسین منزوی