دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد
دعا خواندیم و گوش آسمان هربار کر می شد
من و تو هرکجای این زمین بسته می رفتیم
گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد
من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم
که هرشب سقفمان از ترس آتش شعله ور می شد
من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم
دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد
من و تو با دوقاشق چاله می کندیم در سلول
دوقاشق مانده تا پرواز، زندانبان خبر می شد
همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها
دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد
میان چشم مان تنها دو فنجان آب باقی بود
که آن هم پشت سر ،صرف وداعی مختصر می شد
نصیب ما -تمام زندگی- از بودن مادر
صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد...
| حامد ابراهیم پور |