میدانی.... .
خودزنی فقط این نیست که
چاقو برداری و بیفتی به جانت
یا خودت را به در دیوار بزنی
یا چه میدانم
با سر بروی توی شیشه!
گاهی گوش دادن یک آهنگ
پیاده روی در یک خیابان
یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر
همان عطری که او میزده
از خودزنی هم خود زنی تر است.
تو چرا نمیروی از من لامصب؟!
| علی سلطانی |
شاعر شدم...
که وقتی با موی پریشان
در آغوشم پرسه میزنی
شعر مردان غریبه را
زیر گوش ات زمزمه نکنم!
اشعار آن ها ارزانی معشوقه شان
برای مژه های مست تو
حرف های این مرد شنیدنی تر است...
در آن صبحی که گویی
ناشتا شرب خمر کرده
در آن صبحی که دیشب اش....
غرق در رویای خود..
موهایت را میبافته
در حالی که
روی زانوهایش آرام گرفته بودی...
منو نگاه کن...قهری؟
_قهرم
+خودتو زدی به اون راه؟
_خودمو زدم به اون راه.... اما میدونی...
+آره میدونم
_چیو؟
+که خودتو به هر راهی بزنی ختم میشه به من...
_خودمو به هر راهی میزنم ختم میشه به تو...مشخصا به چشمات!
+بگو شب بخیر خوابم ببره
_نمیگم
+چرا؟
+بیدار بمونی
_چرا؟
+چون من خوابم نمیاد
_بیدار میمونیم
+بیدار میمونیم
.
"خوابیدن در آغوشِ یار خیلی کِیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد
دل ضعفه ای ست
که جان در جانِ آدم نمیگذارد!
اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند
حالی ست لاتوصیف!
خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد!
وقتی یار لب نزدیک می آورد
بوسیدن وظیفه میشود!
و هنگامی که آغوش باز میکند
چاره ای جز بغل کردن نمی ماند...
و اگر که بیخواب شود
راهی جز بیدار ماندن نیست...."
یک روز صبح
قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی
تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!
و به رسم عادت شیرین گذشته...
عکس خواب آلودت را برایم بفرست!
مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!
قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم!
و انگار که همین دیشب...
خیلی بی حاشیه و صمیمانه
هم را بوسیده و شب بخیر گفته ایم!
خیالت راحت
من آنقدر دلم تنگ است
که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای!
غلت میزند روی شانه ی سمت چپ
نوک دماغش میخورد به نوک دماغم
میخندد...
چشمانِ بدونِ میکاپ اش برق میزند
نفس گرم اش میرسد به لبم
موهایش را کنار میزنم
موهایش را نفسِ عمیق میکشم
از پیشانی نوازش میکنم تا زیر چانه اش
آبِ دهانش را قورت میدهد
میگوید لطفا قصه بگو برایم
میگوید لطفا صدایت را صاف نکن و قصه بگو!
میگویم چشمانت
سرش را کج میکند و میگوید همین؟!
میگویم تمام قصه چشمان توست
در آغوشم میگیرد ...
انگار که باران به زمین رسیده باشد...