سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :55
بازدید دیروز :67
کل بازدید :833681
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
1:32 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلب‌های مخملی نگاه می‌کردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دست‌شان چند پاکت آب‌ میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.

زن‌های دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست می‌کردند و در مورد گرانی لبنیات حرف می‌زدند و جزوه‌هایشان را تند تند مرور می‌کردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.

تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی؟ مامان؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.

آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد.

رژهای مخملی از یاد رفت، گرانی لبنیات و درس‌های خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زن‌های توی قطار داشتند برای مادری که نمی‌شناختند گریه می‌کردند.

جوان‌ها، پیرها، چادری‌ها و سارافون گل‌گلی‌ها، حتی دستفروش‌ها هم گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زن‌های دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه.

یعنی زن‌های این شهر آنقدر توی دل‌ها و پشت پلک‌هایشان غم دارند که می‌توانند در کمتر از پنج ثانیه یک قطار را با اشک هایشان غرق کنند...


| نیلوفر نیک بنیاد |




  
  

و گاه بی آن که بدانیم در شب سخن می‌گوییم 

و صبح از چشم خود می‌فهمیم

گریسته‌ایم 

آن قدر که در پلک‌هایمان

انارهایِ شکسته بسیار است...


| هرمز علی پور |




  
  

می گفت : همه چی رو نگو...

هر چی بگی ،بیرون میاد میره تو هوا تا یه روزی یه جا سبز شه!

چیزی که نمی دونی رو نگو ..

چیزی که نمی خوای بشه رو نگو ..

چیزی که خوش نیست رو نگو ..

چیزی که می‌شه بدبختی کسی رو نگو ..

حرف های خوب بزن، بذار بیان بیرون یه جا بشینن سبز  بشن.

خوشبخت شیم!

نگو...

اونهایی رو بگو که رو هوا تو عکس‌ها میوفتن،حرف‌های خوب که با چشم معلوم نمیشن ولی تو عکس‌ها شبیه دونه‌های آفتاب‌ان که از لای لب‌های یکی سُر خورده...

راه میرم اسم تو رو می‌گم، هر چی به تو وصل باشه تهش خوشبختیه...


| صابر ابر |




  
  

می دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت...

به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقا، به طور روزمره نابود کند خود را:

با افراط در سیگار؛

با بی نظمی در خواب و خوراک؛

با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام؛

در مرگ بی صدا...


 / رضا قاسمی |




  
  

و شهریور

عاشقی بود

مردد بین ماندن و رفتن

مسافری که

با یک چمدان می آید

و با یک چتر می رود...

‌‌

|‌‌ زکیه خوشخو |

.............................................................

 

معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.

- چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟

- چون که غصه می‌خوری.

وقتی کسی را دوست داشته باشی، هرگز غمگین نمی‌شوی...!


/ رومن گاری |




  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >