از مادرم پرسیده بودم
با گلهایی که خواهم چید
چه کنم که هرگز خشک نشوند؟
گفته بود بکار، در دامن محبوبت بکار
از پدرم پرسیده بودم
با زخمهایت چه کردهای
که ردی از آنها نیست؟
گفته بود بستهام
با روسری محبوبم بستهام.
به برادرم گفتم چه میکنی
که هرگز کسی گریه ات را ندیده است
گفت به هر چیزی که تو را میگریاند
نگو اندوه، نام کوچکش را پیدا کن و
با نام کوچک صدایش بزن...
| حسن آذری |
یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"
تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛
و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...
ولی "عزیزترینم...!"
فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!
این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می داشت، آنهم در کمال دارایی
نه از روی ترس و تنهایی اش.
| حمید جدیدی |
اینکه با تو باشم
و با من باشی
و با هم نباشیم؛
جدایی همین است.
اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،
اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،
جدایی همین است.
اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها
با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی،
جدایی همین است.
| غاده السمان |
گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...
ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد.
تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می کردم. صدایش را می شنیدم.
باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.
حالا فکر میکنم دروغ است. نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.
اگر بشود خیالات است...ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.
فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.
نمی دانستم که نمی روند. می مانند.
ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." .
| رویای تبت / فریبا وفی |
نخواهی بخشید...
مرا بخاطر باران های بی وقتی که باریدند و نتوانستم کنار خودم نگهت دارم هرگز نخواهی بخشید ...
به خاطر دست هایی که هر چه جستجویشان میکنم...هرچه این ملافه ها ،کمد لباس ها، جیبها، این آیینه ها را بالا پایین میکنم پیدایشان نمیکنم. بخاطر هق هقِ شبهایی که باید باشی و نیستی، بخاطر بیقراری های شبانه ای که از من دیوانه ای ساخته است که دیگر نمیخندد ..
مرا نخواهی بخشید...
بخاطر ترانه های محزونی که مرا میآزارند، بخاطر نوشتن نامه هایی که میدانستم هیچگاه به دستت نخواهند رسید، بخاطر وقتهایی که مواظب خودم نبودهام، بخاطر خودت که آن دورها جا خوش کردهای، که بی من در دورترین جای ممکن، زندگی کردن را یاد گرفته ای..
تو، هرگز مرا نخواهی بخشید...روزی که بفهمی جسم من تا چه اندازه این زخم ها را به دوش کشیده است. روح من چه اندازه نبودنت را تاب آورده است. تو، مرا به خاطر این سکوت،(سکوتی که بخاطر خودت بود) این خیره شدن ها، لبخندهای نمایشی، این فریادهایی که روزی خواهم زد نخواهی بخشید..
نه فقط من! که خودت را...همان عزیزِ از دست رفتهی مرا...همان که هر کجا میروم، دیوارها چهرهی او را برایم منعکس می کنند، عشق دور افتادهی من، تا همیشه مخاطب، تا همیشه معشوق، تو ،خودت را روزی، بخاطر این حجم از تنهایی و حسرتی که در وجود کسی جاگذاشتهای نخواهی بخشید..
چقدر تاریکیِ این شبها این چشم ها ،این جوانی ،غمبار و فسرده است و روزی خواهد رسید که به یاد می آوری این منِ همیشه نخواستنی را مشتی خاک در آغوش گرفته است. روزی که تمام باران های بیهنگام، درجستجوی دست هایت به تمام پنجره ها بیرحمانه بکوبند. روزی که دیگر نه فقط این ورق های خیس، که بالشت نیمه شبهایت، غرور مردانه و دلتنگی دیرهنگاهمت تو را هم بیازارد...
مرا نخواهی بخشید...
به خاطر آن روزها که میدانستم دیگر برنخواهی گشت اما هنوز ملتمسانه میخواستمت!
بخاطر حالا همین حالا که جز خرابه ای متروک چیزی از آن کسی که دوست داشتیاش باقی نمانده است...
بخاطر این حماقت شیرین...این دردی که لذتبخش است، عزیزترینم...تو مرا بخاطر این همه ظلمی که در نبودت به خودم کردهام، هرگز نخواهی بخشید...بخاطر لحظهای که میخواهی در آغوشم بگیری و من دیگر توانایی بلند شدن نداشته باشم...بخاطر روزی که یکبار برای همیشه دیر شده است و تو
هرگز خودت را نخواهی بخشید!
| زهرا مهدوی |