من قول تو را به تمام شهر داده بودم،
به تمام کوچه های بن بست،
به تمام سنگفرشهای خیس،
به تمام چترهای بسته،
به تمام کافه های دنج.
اما حالا که فنجانها از من ناامید شده اند،
باور می کنم از اول هم کافه چی قول تو را به قهوه دیگری داده بود!
(سمانه سوادی)
قرار نبود بیایی، آمدی.
قرار نبود بمانی، ماندی.
قرار نبود بروی، رفتی.
قرار شد برنگردی...
راستی، عزیزم! هنوز هم بیقراری می کنی؟
(سمانه سوادی)
زن بودن غمگین ترین شادی دنیاست
و نمی دانی من به خاطر تو چقدر به اشکهایم لبخند زده ام!
(سمانه سوادی)
نکند موسم سفر باشد ، ساربان خفته ، بی خبر باشد
بوی باران تازه می آید ، نکند بوی چشم تر باشد
سخنی از وفا شنیده نشد ، نکند گوش خلق کر باشد
نکند عشق در برابر عقل ، دست از پا درازتر باشد
نکند پرده چون فرو افتد ، داستان داستان زر باشد
زیر این نیم کاسه های قشنگ ، نکند کاسه ای دگر باشد
نکند آنکه درس دین می داد ، از خدا پاک بی خبر باشد
همچو سرو ایستادن در این باد ، نکند پاسخش تبر باشد
نور کیوان در آسمان نشست ، نکند پوچ و بی ثمر باشد
(محمدرضا یزدان پناه)
کاش لبهایت بریل بدانند!
من تمام تنم را "دوستت دارم" نوشته ام...
(سمانه سوادی)