آنقدر مرا سرد کردی از خودت
که خورشید در آغوشم قندیل می بندد .
هیچ حواست هست ،
انگشتنمای تمام قطب نماها شده ام ؟
(سمانه سوادی)
چه نسبت عجیبی دارند
دستان تو با درد
که از لحظه گرفتنشان
سرم درد میکند
برای تو...!
(سمانه سوادی)
تنها بودن آنقدرها هم بد نیست؛
فرصت میکنی کمی با خودت خلوت کنی،
از خودت بپرسی خوابت میآید یا نه.
خودت را به تخت بری
و به خواب بزنی تا ببینی وقتی که خوابی، خودت را میبوسی یا نه.
صبح کمی زودتر از خودت بیدار شوی
و برای خودت چای دم کنی،
خودت را دعوت کنی سر میز
و یک لقمه بزرگ کره و عسل برای خودت بگیری.
شاید حتی وقت کنی کفشهای خودت را جلوی پایت جفت کنی
و پشت پنجره بایستی
و برای خودت دست تکان بدهی،
تمام خانه را مرتب کنی که وقتی برگشتی از خودت استقبال کنی،
اما اگر هوا تاریک شد و خودت برنگشتی؟!...
باید به تمام آشناها زنگ بزنی
و سراغ خودت را بگیری.
گاهی هم باید کمی نگران خودت بشوی...
(سمانه سوادی)
در دمای زیر صفر درجه بینی ام را می چسبانم به گردنت.
نفس می کشم، نفس، نفس، نفس.
باید برایش شالی ببافم تا هیچ زنی بو نبرد عطرت را؛
زیر، زیر... رو، رو... زیر، زیر... رو، رو...
این رج که تمام شود، زنان زیادی دنیا را برایت زیر و رو می کنند.
اما تو شال گردنت را محکم ببند؛
هوا سرد است!
(سمانه سوادی)
من و تو خاطرات مشترک زیادی نداریم؛
یک کافه و چند خیابان را می شود فراموش کرد،
اگر عطرت، عطرت،...
عطرت نمی گذارد.
(سمانه سوادی)