می ترسیدم ، از همان کودکی وحشت داشتم از تاریکی ، از هرچه که مرا به یاد شب مینداخت و کابوسهایی که لخته شده بودند بر زخم رویا های کودکی ام . همه چیزم را تاریکی از من گرفت ... پدرم را ... که قتلگاهش شب بود و قاتلش گرگنماهای تحریک شده به رقص مهتاب ...مادرم را ... در دنیایی که تا مرگ فقط یک لیز خوردن فاصله است مگر نمی شود تاریکی زیر زمین کسی را قورت دهد ... ؟؟!! به فنا رفتند رویاهایم ... وقتی که گفتند دیوانه شده ... جنی شده ...
-دردمون بس نبود ... آخه ... تو هم از یه طرف ...
برادرم گفت ... وقتی گفتند دیوانه شده ... گفتند و گفتند و گفتند تا که او هم گفت که "زوزه میکشیده هر شب تا چراغها را خاموش میکردیم ..." گفت که از سایه میترسیده ، از گنجه ، از زیر زمین ، از تاریکی ، گفت که التماس میکرده " ترو خدا چراغها رو خاموش نکن داداش ... من می ترسم ..به حضرت عباس ..." گفت که هلش داده ...گفت که روی زمین افتاده ...از سرش خون آمده ... .
اینها را خواهرم برایم میگفت ... همان روزی که چشمانم را باز کردم و شب بود ...تا صبح بیدار ماندم ولی باز هم شب شد... گویی تاریکی مرا قورت داده بود ... مرا و صداهارا ... صدای خواهرم را میشنیدم که گریه میکرد و صدای برادرم را که میگفت " خودم رو نمی بخشم ... خاک بر سرم ..." .
مادرم را هم تاریکی قورت داده بود ولی او آنجا نبود ... هیچ کس اینجا نیست ...و من کنج اتاقی به گذشته فکر میکنم ... گذشته ای که کنج اتاقش عصای سفیدی نبود ... یادش بخیر آن زمانها مجبور نبودم به خودم بفهمانم که برادرم را بخشیده ام ... .
واقعا یادش بخیر . آن روزها حتی نمی دانستم که تنهایی از تاریکی وحشتناکتر است ... .
دانه های ریز حرف