شوهرش را "دکتر " خطاب می کرد، همانطور که با سرانگشتان ناخن های از ته گرفته اش بازی می کرد،
گفت : دکتر ساعت 7 از خواب بیدار می شود، دوش می گیرد، صبحانه می خورد، و بعد می رود بیمارستان
، ناهار هم نمی آید،
شب حدود 10 از مطب برمی گردد، شامش را می خورد و تا ساعت 11 تلویزیون می بیند، و بعد هم کتابی
ورق می زند و می خوابد.
لبخند تلخی رو لب هایش ظاهر می شود و می گوید: مسواک می زند و بعد می خوابد.
می گوید تمام زندگی دکتر در همین سه خط خلاصه میشود.
دلم میخواهد بپرسم
" تو کجای این سه خط قرار داری؟ "
نمی پرسم؛ عادت به کنجکاوی ندارم ، شنونده ی خوبی هستم ، اما...
خودش می گوید: خیلی تنها هستم ، می گوید با وجود اینکه تنها نیستم ،خیلی تنها هستم !! دست
خودم را می گیرم می برم توی جمع، باشگاه، کلاس نقاشی، انواع و اقسام کلاس های روانشناسی،
جاهایی که آدم زیاد باشد، تاتر، سینما، کنسرت ...
تمرین می کنم شبیه آدمهای دیگه باشم ..
توی پارک با غریبه ها حرف می زنم حتی گرم میگیرم، مثل همین الان که با شما هم صحبت شدم.
حرف می زنم ببینم بقیه چطور زندگی می کنند، چطور تنهایی هایشان را پر می کنند، زندگی هایشان
چقدر شبیه زندگی من هست، تنهایی هاشان چقدر ...
یادم می آید سالها پیش نوشتم :
تنهایی اساسا از نبودن کسی شروع می شود که باید باشد اما نیست.
اما انگار تنهایی برای بعضی از آدمها با بودن کنار آدم دیگری شروع میشود ...
| مریم سمیع زادگان |