سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :278
بازدید دیروز :644
کل بازدید :827190
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/4
6:28 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

دوست دارم

و هنوز خاطره ی موهایت

از لای انگشتانم رد می شود.

دوستت دارم

و به یاد می آورم که روزی

آهسته کنار گوش ات گفته بودم

در انبوه سیاهِ موهایت

چند تار سفید دیده ام

دوستت دارم

و هنوز با انگشتانم

به جای موهایت، هوا را شانه می کنم

دوستت دارم

همچون پیانیستی که پشت دیوارهای بلند زندان

کلیدهای سیاه و سفید پیانوش را

به یاد می آورد

و آهسته

آهسته

آهسته

با انگشتانش در هوا

سمفونی شماره ی نُه بتهوون را می نوازد


| بابک زمانی |




  
  

کاش چیزی یادت رفته باشد

کاش کفشی

شالی

گل سری

کاش پیراهنی یادت رفته باشد...

کاش قابلمه ای روی اجاق گاز

کاش کیف پولی روی کاناپه

کاش جاکلیدی ات پشت در

کاش گوشی ات روی میز صبحانه یادت رفته باشد.

کاش ساعتی

عینکی

دفترچه ی یادداشتی

کاش خودکارت یادت رفته باشد.

کاش چیزی یادت رفته باشد و

برایش برگردی...

کاش ...

کاش معشوقه ی فراموش کاری بودی...

بابک زمانی |


  
  

بالاخره روزی قرصی درست می شود، که با خوردنش، هر چیز را که بخواهی فراموش میکنی.

مثلا نام کسی که میخواهی فراموش کنی را رویش می نویسی و یک لیوان آب رویش میخوری.

قرص دیگری هم درست می شود، که تاریخ ها رو رویش می نویسی، و قورتش می دهی، یک لیوان آب هم رویش.

قرص دیگری هم هست که مکان ها را رویش می نویسی،

روی قرص دیگر، حرف های مشترکتان را می نویسی،

روی آن یکی اسم چیزهای مورد علاقه اش

روی قرص دیگر، رنگ لباس هایش، رنگ شالش، رنگ لاکش

چه می دانم

روی آن یکی هم برنامه هایی که قرار بود در آینده با هم داشته باشید را می نویسی،

و احتمالا قرصی هم باشد

که روی آن، نام فرزندان احتمالی تان را مینویسی، همان هایی که هرگز به دنیا نیامدند، اما اسم شان دنیایی برای تو و او ساخته بود.

روی این هم یک لیوان آب میخوری. به همین سادگی.

می دانم بالاخره قرصی اختراع می شود که کارمان را ساده می کند، هر چه بخواهیم را فراموش میکنیم، فقط کافی ست نام آن چیز را رویش بنویسی، و بعد فراموشی ...

پس منتظر آن روز می مانم.

فقط یک چیز است که مرا می ترساند،

اختراع آن قرص کار زیادی ندارد ...

بالاخره روزی یکی آنرا می سازد،

فقط به من بگو

بوی عطرت را چگونه بر آن بنویسم؟

نگاهت را به چه اسمی بنویسم؟

خنده هایت را با کدام الفبا؟

صدایت را با کدام حروف؟

بغض ات را با کدام کلمه؟

به من بگو  ...

به من بگو ...

پیش از آنکه قرص آخر را بخورم که رویش نام خود را نوشته ام...


| بابک زمانی |




  
  

گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!

_گفتم : خیلی وقته میکشم.

_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟

_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.

هیچی نگفت

منم هیچی نگفتم

_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟

_گفتم : آره، چطور مگه؟

فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم

یه لبخند تلخ زد و

_گفت :لااقل روشنش کن!


| بابک زمانی |




  
  

عشقت یک ساعت 

به ساعات شبانه روز اضافه کرد ؛

ساعت بیست و پنج

عشقت یک روز به روزهای هفته افزود

هشت شنبه

عشقت یک ماه به ماه های سال اضافه کرد

ماه سیزدهم

عشقت یک فصل به فصول سال افزود

فصلِ پنجم ...

بدین سان عشقت به من روزگاری بخشیده است

که یک ساعت و 

یک روز و

یک ماه و

یک فصل ...

از زندگی تمام عُشاقِ جهان اضافه تر دارد ...

 

شیرکو بیکس ترجمه : بابک زمانی |


  
  
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >