ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود !
سرهایمان چو شاخه ی سنگین زِ بار و برگ
خامُش بر آستانه ی محراب عشق بود ...
من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته زِ خود گوش می کنند !
افسانه های کهنه ی لبریزِ راز را ...
گفتم خموش " آری" و همچون نسیم صبح
لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو !
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ....
فروغ فرخ زاد