آخرش را برایت بگویم
فوق فوقش تو رفته ای
من نشسته ام همینجا روی همین صندلی
خاطره مرور می کنم
چند روز را به کلافگیه ترک عادت می گذارنم
چند شب بیخواب میشوم
چند عصر دلگیر را پیاده قدم میزنم
چند بار هم حماقت می کنم و یک پیغام دلم برایت تنگ شده می فرستم
بدترین حالتش را برایت میگویم تو جواب نمیدهی
و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم میگذارنم...
یک روزهایی هم فکر انتقام میزند به سرم
این در و آن دری هم میزنم و چند روز بعدش از این خشم ها هم خسته می شوم...
مدتی بعد عصر یک روز معمولی
مینشینم توی کافه ای وسط شهر
منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش
می آید.. هم را می بینیم و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او
به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم
ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد کوتاه می کنم...
پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم...
چند روز بعد هم که میگذرد یک ماهی می شود که رفته ای...
و به چشم برهم زدنی که دروغ است، بلکه به جان کندنی سخت این یک ماه میشود دو ماه...
ماه سوم من بدبین ترین و سرد ترین آدم شهرم...
ماه چهارم منطقی ترم و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی میزند بر دلم و میرود...
ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت، تو برمیگردی...
من کمی هیجان دارم و کمی دلخورم...
قول ها و وعده ها و اشتباه کردم ها و قدرت را ندانستم ها و جبران می کنم ها هم می شود زیر نویس این برگشتن...
بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم...
بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، گرمش کنم و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند...
بدترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها
بهترین حالتش را انتخاب می کنند بعضی ها
من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم...
جز آنکه بگویم در واقعبینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد
یک نفر پیدا میشود که جای تو را که نه اما یک گوشه قلبم را بگیرد...
حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی و بلاتکلیف بروی...؟!
| پریسا زابلی پور |